دیشب وقتی همه ی پنجره ها بسته بودند، وقتی همه ی آنهایی که زمین از بودنشان شرم دارد چشمهای خسته از دنیا پرستی خویش را بر هم نهاده بودند، وقتی هر چه می دیدم در میان ظلمت تاریک شب تنهایی بود و تنهایی، به یاد دستانت افتادم. دستانت که همیشه برای آنهایی که تنهایند ریسمان محکمی است، به یاد چشمانت گریستم چشمانی که همیشه و هر لحظه برای دانه دانه تسبیح که از هم می پاشد می گرید. چشمانی که تا به صبح برای آنهایی که حتی نام تو را تبرک زبانشان نکرده اند اشک می ریزد، برای تو گریستم برای آن دل دریایی و آرامت، برای موج مهربانی هایت که تا ساحل آرزوهایمان را آبی نکند از سر سجاده تمنا بر نمی خیزد. تو ای نا خدای آخرین کشتی نجات، همیشه برای قلبهای غرق شده و مغرورمان، توری از جنس نور می بافتی، می گفتی "خذ بیدی" بگیر این دستان خدایی ناخدا را و ما همیشه در فریادهای الغوث و الامان خویش به دنبال تور نجاتی از ناخدای نا کجاآباد بودیم. هزار بار گفتی این راهها که می روید به تاریکستان ختم می شود، اما مگر ما گوش دلمان به این حرفها بدهکار بود.می نشستیم در سکوی انتظارو منتظر قطاری بودیم برای رسیدن به نرسیدنهایمان. شنیدیم صدای نجوای قشنگت را، نجوای مهربان تر از مهربانی های بابا را برای یتیم ماندنمان، اما افسوس که عروسکهای کوچک دنیایی تمام صفحه ی دلمان را از امید به دیدار پدری مهربان پاک کرده بود. آری تو ای طبیب دوار بطبه ، ما را و دردهایمان را به حال خویش رها نمی کنی، از همین جا، از پشت این پنجره های بسته و با دلی شکسته، تمام دردهایم را، تنهایی هایم را، دل شکستنهایم را، برایت می فرستم تا تو ای ارحم الراحمین مخلوقین برایم نسخه ای از جنس نور بپیچی و مرا بی هیچ درد و رنج و بی وفایی برای خودت و در کنار خودت بپذیری.
«اَمّن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء»(نمل/62)
ترجمه: آیا آن کیست که دعای بیچارگان مضطر را به اجابت میرساند و رنج و غم آنان را برطرف میسازد.
هرگاه این آیه را تلاوت میکنیم به یاد مریضها میافتیم و آنها را دعا میکنیم حال میخواهیم به سخنان اهل بیت علیهم السلام رجوع کرده و ببینیم که این مضطر چه کسی است که خداوند آیه برای آن فرستاده است.
در تفسیر شریف لاهیجی آمده امام صادق علیهالسلام فرمودند:
آیه کریمه «امّن یجیب المضطر...» در شأن قائم آل محمد آمده است؛ اوست به خدا قسم مضطری که در این آیه ذکر شده چون آن حضرت در مقام ابراهیم دو رکعت نماز گزارد و دعا کند و مناجات نماید به سوی خداوند، و خداوند دعای او را اجابت کند و جمیع بدیها را از او دور کند و او را خلیفه روی زمین قرار دهد.
باز در حدیث دیگر در همان تفسیر آمده که امام باقر علیهالسلام فرمودند:
به خدا قسم هر آینه گویا میبینم قائم را در حالتیکه پشت مبارک خود را به حجرالاسود داده باشد پس بخواهد از خدای تعالی حق خود را تا آنکه گفت امام که قائم آل محمد (ص) به خدا قسم مضطریست که در کتاب خدای تعالی در آیه «امّن یجیب المضطر...» واقع شده است پس اول کسی که با او بیعت کند جبرئیل علیهالسلام است و بعد از آن 313 نفر.
در تفسیر آسان، آمده که امام باقر علیهالسلام فرمودند: این آیه درباره امام قائم (عج) نازل شده است زیرا هنگامی که آن بزرگوار ظهور کند در میان مسجدالحرام در مقام حضرت ابراهیم (ع) نماز میگزارد و به درگاه خداوند سبحان تضرع و زاری مینماید به خدا سوگند گویا میبینم آن کس که این آیه دربارهاش نازل شد ظهور نموده و به حجرالاسود خانه کعبه تکیه کرده و پروردگار را مورد ستایش قرار میدهد و میفرماید ای مردم هرکس بخواهد راجع به پروردگار با من گفتگو کند من برای اینکه از دیگران نسبت به پروردگارم اولی هستم پاسخ دعا را خواهم داد و نیز هرکس بخواهد درباره آدم، نوح، موسی و عیسی با من محاجه نماید من به جهت اینکه از دیگران به ایشان سزاوارترم جوابش را میگویم و نیز هرکس در نظر داشته باشد درباره محمد (ص) پیامبر اسلام و کتاب او (قرآن) پرسش کند من برای اینکه از همه مردم به رسول و قرآن سزاوارترم پاسخش را میگویم سپس امام باقر فرمودند به خدا سوگند او همان مضطری است که میگوید «امّن یجیب المضطر...»
در تفسیر جامع آمده این آیه از جمله آیاتی است که تأویل آن بعد از نزول آن میباشد، و نزول هنگام نازل شدن قرآن است ولی تأویل هنگام رخ دادن آن میباشد که با آمدن حضرت ولی عصر (عج) رخ خواهد داد.
31) همان، ج 2 / ص 127
32) نگاه کنید به: بحارالانوار، ج 19 / ص 48
33) موسوعة الامام على بن ابىطالب (ع)، ج 1 / ص 151 دو حدیث تقریبا مشابه به هم در این ارتباط به استناد منابع معتبر سنى آورده شده است که عبارتند از: مستدرک على الصحیحین : 2/398 و 3/6، تاریخ بغداد: 13/302، مسند ابن حنبل: 1/183، خصائص امیرالمؤمنین (ع) نسایى : 225/122، تهذیب الآثار: 237/32 و ح 33، مسند ابى یعلى: 1/180، مناقب خوارزمى: 123/139، مناقب ابن مغازلى: 429/5 و مناقب کوفى: 2/ 606
34) همان، ص 153 به نقل از خصال صدوق: 552/30 و احتجاج طبرسى: 1/ 311
35) نگاه کنید به همان، ص 153 تا 155 به نقل از بحارالانوار: 59/ 138
36) نگاه کنید به: سیره ابن هشام، ج 2 / ص 123 و تاریخ طبرى، ج 2 / ص 374 و ارشاد مفید، ج 1 / ص 43 و اسدالغابه، 4/95 و مناقب ابن شهر آشوب، ج 1/ ص 182
37) تاریخ یعقوبى، ج 2 / ص 39
38) سیره ابن هشام، ج 2 / ص 129 و تاریخ طبرى، ج 2 / ص 382 و ارشاد مفید، ج 1 / ص 45 و اسدالغابه، ج 4 / ص 96
39) ارشاد مفید، ج 1 / ص 46
40) همان منبع و همان صفحه
41) ضجنان: کوهى است در ناحیه تهامه که میان آن و مکه 25 میل فاصله است. (نگاه کنید به معجم البلدان، ج 3 / ص 453)
42) مناقب ابن شهر آشوب، ج 1 / ص 182 و موسوعه الامام على (ع)، ج 1 / ص 169 به نقل از امالى شیخ طوسى: 465 و کشف الغمه: 2/ 30
43) زندگانى امیرالمؤمنین (ع)، سید هاشم رسولى محلاتى، ص 76 به نقل از اعلام الورى و روضه کافى
44) اسدالغابه، ج 4 / ص 96
45) بنى شیبان تیرهاى از قبیله بکربن وائل بود که در شمال شرقى عربستان و در حدود مرزهاى جنوب غربى ایران ساسانى مىزیستند.
46) نگاه کنید به: شرح نهجالبلاغه، ج 4 / ص 125 تا 128
47) نگاه کنید به: سیره ابن هشام، ج .2 ص 150 و طبقات ابن سعد، ج 3 / ص 22 و الاصابه فى تمییرالصحابه، ج 2/ 507
48) تاریخ یعقوبى، ج 2 / ص 41
49) بحارالانوار، ج /43 ص 9
50) طبقات ابن سعد، ج 3 / ص 23
51) اسدالغابه، ج 4 / ص 97
52) سیره ابن هشام، ج 2 / ص 264 و طبقات ابن سعد، ج 3 / ص 23 و تاریخ طبرى، ج 2 / ص 431
53) سیره ابن هشام، ج 2 / س 277 و مغازى واقدى، ج 1 / ص 68 و تاریخ طبرى، ج 2 / ص 445 و ارشاد مفید، ج 1 / ص 60
54) مغازى واقدى، ج 1 / ص 113
55) شرح نهجالبلاغه ابن ابىالحدید، ج 14 / ص 208
56) نگاه کنید به: ارشاد مفید، ج 1 / ص 69
57) شرح نهجالبلاغه، ج 14 / ص 171
58) سیره ابن هشام، ج 2 / ص 366
59) ارشاد مفید، ج 1 / ص 69
60) سیره ابن هشام، ج 3 / ص 158 و مغازى واقدى، ج 1/164 و تاریخ طبرى، ج 2/ ص 509 طبرى نام پرچمدار مشرکان را «طلحة بن عثمان» روایت کرده است.
61) مغازى واقدى، ج 1 / ص 166 و تاریخ طبرى، ج 2 / ص 518 و ارشاد مفید، ج 1 / ص 78
62) ارشاد مفید، ج 1 / ص 72
63) تاریخ طبرى، ج 2 / ص 514
64) نگاه کنید به: مغازى واقدى، ج 1 / ص 174 و تاریخ طبرى، ج 2 / ص 518 و ارشاد مفید، ج 1 / ص 75
65) مناقب ابن شهر آشوب، ج 3 / ص 299
66) همان منبع و همان صفحه
67) موسوعة الامام على (ع)، ج 1 / ص 202 به نقل از تفسیر قمى: 1/116 و بحارالانوار: 41/3/ 4
68) اسدالغابه، ج 4 / ص 93
69) شیخ مفید نام این یهودى را «غرور» ضبط کرده است.
70) مغازى واقدى، ج 1 / ص 275 و ارشاد مفید، ج 1 / ص 82
71) نگاه کنید به سیره ابن هشام، ج 3 / ص 235 و مغازى واقدى، ج 2 / ص 350 و تاریخ طبرى، ج 2 / ص 574 و ارشاد مفید، ج 1 / ص 84 با مختصر اختلافاتى در نقل. نیز مختصرا در تاریخ یعقوبى، ج 2/ ص 50
72) ارشاد مفید، ج 1 / ص 91
73) موسوعة الامام على (ع)، ج 1 / ص 218 به نقل از مستدرک صحیحین، ج 3 / ص 35 و نیز نگاه کنید به: ارشاد مفید، ج 1 / ص 92
74) ارشاد مفید، ج 1 / ص 95
75) همان، ص 94
76) فروغ ولایت، استاد جعفر سبحانى، ص 111 به نقل از مستدرک حاکم نیشابورى، ج 3 / ص 32 و بحارالانوار، ج 20 / ص 216
77) موسوعة الامام على (ع)، ص 219 به نقل از مستدرک حاکم: 3/34 و تاریخ بغداد: 13/19 و شواهد التنزیل: 2/14 و مناقب خوارزمى: 107/112 و الفردوس: 3/455 و ینابیع المودة: 1/412 و ارشاد القلوب: 245
78) همان، ص 219 به نقل از عوالى اللآلى: 4/86/ 102
79) پرچمدارى على (ع) در این غزوه را سیره ابن هشام، ج 3 / ص 344 و مغازى واقدى، ج 2 / ص 376 و تاریخ طبرى، ج 2 / ص 571 نقل کردهاند.
80) مغازى واقدى، ج 2 / ص 377
81) ارشاد مفید، ج 1 / ص 97
82) نگاه کنید به: تاریخ تحلیلى اسلام، دکتر سید جعفر شهیدى، چاپ یازدهم، ص 88 و نیز جوزه تاریخ اسلام، استاد على دوانى، دانشگاه امام صادق (ع) و دانشکده فرماندهى و ستاد سپاه، در بحث بررسى و اورى سعد معاذ.
83) ارشاد مفید، ج 1 / ص 106
84) همان، ج 1 / ص 1058
85) همان، ج 1 / ص 109 و زندگانى امیرالمؤمنین (ع)، ص 115 به نقل از صحیح ترمذى، ج 13 / ص 166 و خصائص نسایى، ص 10 و مستدرک حاکم نیشابورى، ج 2 / ص 137 و تاریخ بغداد، ج 8 / ص 433 و بیش از بیست کتاب دیگر از اهل تسنن که نام آنها در احقاق الحق، ج 5 / ص 606 تا 613 آمده است.
86) سیره ابن هشام، ج 3 / ص 343 و مغازى واقدى، ج 2 / ص 494 و ارشاد مفید، ج 1 / ص 111
87) سیره ابن هشام، ج 3 / ص 349 و تاریخ طبرى، ج 3 / ص 11 و نیز موسوعة الامام على (ع)، ص 226 به نقل از مستدرک صحیحین، ج 3 / ص 39 و المصنف ابن ابىشیبه: 7/497 و خصائص امیرالمؤمنین از نسایى: 56/14 و تاریخ اسلام ذهبى: 2/410 و کامل ابن اثیر: 1/596 و تاریخ دمشق: 42/93 و دلائل النبوة بیهقى: 4/ 210
88) مغازى واقدى، ج 2 / ص 497 و نیز نگاه کنید به موسوعة الامام على (ع) ص 226 به نقل از منابع ذکر شده در پاورقى 45
89) موسوعة الامام على (ع)، ص 227 به نقل از مسند ابن حنبل: 9/28 و سنن کبرى: 9/222 و فضائل الصحابه ابن حنبل: 2/604، خصائص نسایى: 59/15 و تاریخ طبرى: 3/13 و تاریخ اسلام ذهبى: 2/411 و کامل ابن اثیر: 1/596 و مغازى: 2/654 و طبقات ابن سعد: 2/ 112
90) ارشاد مفید، ج 1 / ص 111
91) موسوعة الامام على (ع)، ص 228 به نقل از منابع سنى شامل: المصنف ابن ابىشیبه: 7/497 و مسند البزاز: 2/136، خصائص امیرالمؤمنین از نسایى: 54/13 و سیره ابن هشام: 3/349 و البدایة و النهایة: 7/337 و ج 4/186؛ و تاریخ دمشق: 42/89 و المناقب ابن مغازلى: 181/217 و به نقل از منابع شیعى شامل: خصال صدوق: 555 و اماى شیخ طوسى: 546 و شرح الاخبار: 1/302 و اعلام الورى: 1/ 364
92) سیره ابن هشام، ج 3 / ص 349
93) تاریخ طبرى، ج 3 / ص 12 و کامل ابن اثیر، ج 2 / ص 149
94) موسوعة الامام على (ع)، ص 235 به نقل از صحیح مسلم: 4/1871 و مسند ابن حنبل: 3/331 و خصائص نسایى: 64/19 و طبقات ابن سعد: 2/110 و تاریخ اسلام ذهبى: 4072 و دلائل النبوة بیهقى: 4/206 و تاریخ دمشق: 42/ 82
95) همان، ص 234 به نقل از صحیح بخارى: 4/1542 و صحیح مسلم: 4/1872 و خصائص نسایى: 60/16 و تاریخ دمشق: 42/85 و تاریخ اسلام ذهبى: 2/406 و دلائل النبوة بیهقى: 4/ 205
96) ارشادمفید، ج 1 / ص 113
97) موسوعة الامام على (ع)، ج 1 / ص 239 به نقل از المصنف ابن ابىشیبه: 7/507/6142 و دلائل النبوه بیهقى: 4/212 و تاریخ اسلام ذهبى: 2/412 و البدایة و النهایة: 7/225 و ج 4/190 و مناقب خوارزمى: 172/207 و مجمع البیان: 9/183 و روضة الواعظین: 142 و مناقب ابن شهر آشوب: 2/ 294
98) سیره ابن هشام، ج 3 / ص 349 و تاریخ طبرى، ج 3 / ص 13 و کامل ابن اثیر، ج 2 / ص 149 و نیز موسوعة الامام على (ع)، ص 239 به نقل از مسند ابن حنبل: 9/228 و تاریخ دمشق : 42/110 و تاریخ اسلام ذهبى: 2/411 و دلائل النبوة بیهقى: 4/212 و مغازى: 2/655 و البدایة والنهایة: 1894 و مناقب خوارزمى: 172/206 و مجمع البیان: 9/182 و شرح الاخبار: 1/ 302
99) موسوعة الامام عى (ع)، ص 239 به نقل از امالى صدوق: 604
100) همان، ص 240 به نقل از امالى صدوق: 604 و عیون المعجزات: 16 و روضة الواعظین: 142 و الخرائج و الجرائح: 2/542 و مناقب ابن شهر آشوب: 2/239 و بحارالانوار: 40/ 318
101) همان، ص 241 به نقل از تفسر فخررازى، 21/ 92
102) نگاه کنید به: سیره ابن هشام، ج 4 / ص 31 تا 39 و مغازى واقدى، ج 1 /ص 595 تا608 و تاریخ طبرى، ج 3 /ص 42 تا 47 و ارشاد مفید: ج 1 / ص 118 تا 120 و کامل ابن اثیر، ج 2 / ص 161 تا 163
103) سیره ابن هشام، ج 4 / ص 40 و مغازى واقدى، ج 2 / ص 609 و تاریخ طبرى، ج 3 / ص 48 و کامل ابن اثیر، ج 2 / ص 163
104) مغازى واقدى، ج 2 / ص 611
105) نگاه کنید به: سیره ابن هشام، ج 4 / ص 49 و تاریخ طبرى، ج 3 / ص 56 و کامل ابن اثیر، ج 2 / ص 166
106) مغازى واقدى، ج 2 / ص 629
107) ارشاد مفید، ج 1 / ص 121
108) همان، ص 124
109) نگاه کنید به: سیره ابن هشام، ج 4 / ص 70 تا 78 و مغازى واقدى، ج 3 / ص 669 تا 675 و تاریخ طبرى، ج 3 / ص 66 تا 70 و ارشاد مفید، ج 1 / ص 47 تا 49 و کامل ابن اثیر، ج 1 / ص 173 تا 176
110) نگاه کنید به: سیره ابن هشام، ج 4 / ص 80 تا 85 و مغازى واقدى، ج 3 / ص 676 تا 687 و تاریخ یعقوبى، ج 2 / ص 61 و تاریخ طبرى، ج 3 / ص 70 تا 74 و کامل ابن اثیر، ج 2 / ص 177
111) تاریخ یعقوبى، ج 2 / ص 62
112) نگاه کنید به: ارشاد شیخ مفید، ج 1 / ص 126 تا 130 یعقوبى نیز به کشته شدن پرچمدار مشرکان به دست على (ع) اشاره دارد (تایخ یعقوبى، ج 2 / ص 63)
113) موسوعة الامام على (ع)، ج 1 / ص 257 به نقل از کافى: 8/376 و کشف الغمه: 2/ 83
114) همان منبع و همان صفحه به نقل از مسند ابى یعلى: 3/443 و المعج الاوسط: 3/ 148
115) تایخ یعقوبى، ج 2 / ص 64
116) ارشاد مفید، ج 1 / ص 140
117) طبقات ابن سعد، ج 3 / ص 24 و موسوعة الامام على (ع)، ج 1 / ص 260 به نقل از انساب الاشراف: 2/349 و المعجم الکبیر: 5/203 و خصائص امیرالمؤمنین از نسایى: 106/ 45
118) نگاه کنید به: قاموس الرجال، علامه شوشترى، ج 2 / ص 257 در شرح حال براء بن عازب؛ وجلد 4 / ص 527 در شرح حال زید ابن ارقم. علامه شوشترى کور شدن براء بن عازب را تأیید مىکند، ولى انکار حدیث غدیر توسط زید بن ارقم و کور شدن وى را با بیان ادلهاى رد مىکند .
119) سیره ابن هشام، ج 4 / ص 163 و تاریخ طبرى، ج 3 / ص 103 و کامل ابن اثیر، ج 2 / ص 190
120) نگاه کنید به: ارشاد مفید، ج 1 / ص 141 تا 145
121) مغازى واقدى، ج 2 / ص 425 و طبقات ابن سعد، ج 2 / ص 89 و تاریخ یعقوبى، ج 2 / ص 73 و تاریخ طبرى، ج 2 / ص 642 و کامل ابن اثیر، ج 2 / ص 142
122) مغازى واقدى، ج 2 / ص 426
123) مغازى واقدى، ج 2 / ص 586 و طبقات ابن سعد، ج 2 / ص 131
124) نگاه کنید به: تاریخ طى، ج 3 / ص 32 و کامل ابن اثیر، ج 2 / ص 156
125) ارشاد مفید، ج 1 / ص 101 تا 104
126) حره بنىسلیم واقع در بالاى صحرا بخداست که در معدن سنگ سبزى است و از آن سنگ استخراج مىشود. (نگاه کنید به: معجمالبلدان، ج 2/ ص 246)
127) همان، ج 1 / ص 150 تا 154
128) مجمعالبیان، ج 10 / ص 802
129) تفسیر صافى، ج 5 / ص 361 تا 365
130) ارشاد مفید، ج 1 / ص 138
131) تایخ یعقوبى، ج 2 / ص 64
132) نگاه کنید به: مغاى واقدى، ج 3 / ص 749 و طبقات ابن سعد، ج 2 / ص 164 و تاریخ طبرى، ج 3 / ص 111 و کامل ابن اثیر، ج 2 / ص 194
133) سیره ابن هشام، ج 4 / ص 290
134) تاریخ طبرى، ج 3 / ص 131 وارشاد مفید، ج 1 / ص 54 و کامل ابن اثیر، ج 2 / ص 205
135) نگاه کنید به: مغازى واقدى، ج 3 / ص 826 تا 829
136) نگاه کنید به بحث جامع و تفصیلى علامه طباطبایى در: ترجمه المیزان، جلد نهم، صفحات 214 تا 245
137) ارشادمفید، ج 1 / ص 57 و با تفاوتهایى در نقل، نگاه کنید به: سیره ابن هشام، ج 4 / ص 188 و مغازى واقدى، ج 3 / ص 824 و تاریخ یعقوبى، ج2 / ص 76 و طبقات ابن سعد، ج 2 / ص 168 و تاریخ طبرى، ج 3 / ص 122 و کامل ابن اثیر، ج 2 / ص .198 بیشتر منابع سنى ضمن نقل اعزام عى (ع) براى ابلاغ آیات برائت از مشرکین و عزل ابوبکر از این مسئولیت، مىنویسند که ابوبکر به عنوان امیرالحاج از سوى پیغمبر (ص) در آن سال حج گزارد. حال آن که برخى منابع از انصرفا او از رفتن به مکه و بازگشت به سوى رسول خدا (ص) و سؤال وى پیرامون عزل خود از این مسئولیت خبر دادهاند.
138) تفسیر المیزان، ج 9 / ص 216 به نقل از تفسیر عیاشى، ج 2 / ص 73
139) تاریخ یعقوبى، ج 2 / ص 76
140) موسوعة الامام على (ع) ج 1 / ص 270 به نقل از مستدرک صحیحین: 3/53/ 4374
141) همان، ج 1 / ص 272 به نقل از تاریخ دمشق: 42/349 و شرح نهجالبلاغه: 6/45 و 12/46 و کنزالعمال: 13/109 و الدرجات الرفیعه: 105 و فرائد السمطین: 1/334/ 258
142) نگاه کنید به: تایخ یعقوبى، ج 2 / ص 82 و ارشاد مفید، ج 1 / ص 155 و بحث تفصیلى علامه طباطبایى در ترجمه المیزان، ج 3 / ص 360 به بعد.
143) ارشاد مفید، ج 1 / ص 158
144) سیره ابن هشام، ج 4 / ص 249 و ارشاد مفید، ج 1 / ص 159
145) نگاه کنید به: ارشاد مفید، ج 1 / ص 164 و الغدیر، ج 1 / ص 9 و مختصرا در تاریخ یعقوبى، ج 2 / ص 111 همچنین پیرامون حدیث غدیر و نزول آیات تبلیغ و اکمال در این خصوص و راویان آن به نقل از منابع معتبر سنى نگاه کنید به: المراجعات، علامه سید عبدالحسین شرفالدین، نامههاى 54 و 56 و 58؛ موسوعة الامام على (ع)، ج 2 / ص 251 تا 310
146) نگاه کنید به: ارشاد مفید، ج 1 / ص 170 و اجتهاد در مقابل نص، صفحات 58 تا 71 و 167 تا 181 و مقایسه کنید با سیره ابن هشام، ج 4 / ص 298 به بعد و مغازى واقدى، ج 3 / ص 853 به بعد و تاریخ طبرى، ج 3 / ص 184 به بعد و کامل ابن اثیر، ج 2 / ص 215
رسول اکرم (ص) در اواخر سال دهم اراده به جاى آوردن حج و اعلام احکام این فریضه را فرمود؛ و قصد خود را به اطلاع مردم رسانید و همه مسلمانان را از دورترین سرزمینها دعوت کرد تا در آن سال با آن حضرت حج گزارند. در پى این دعوت مردم آماده رفتن به حج شدند و از اطراف و حوالى و نزدیکیهاى مدینه مردم بسیارى به این شهر آمدند و مهیاى حرکت با پیغمبر خدا (ص) شدند. رسول اکرم (ص) در بیست و پنجم ذىقعده از مدینه خارج شد و به امیرالمؤمنین علیهالسلام (که در مأموریت یمن به سر مىبرد) نوشت که براى انجام حج از یمن به مکه بیاید؛ و براى او نوع حج خود را ذکر نفرمود.
امیرالمؤمنین (ع) با سپاهى که با خود داشت، از یمن به سوى مکه حرکت کرد، در حالى که حلههایى را که (بابت جزیه) از اهل نجران گرفته بود با خود داشت. على (ع) به منظور دیدار رسول خدا (ص) از سپاه خود پیش افتاد و شخصى را به جاى خود در آنان قرار داد و هنگامى که پیغمبر اکرم (ص) به مکه مىرسید، امیرالمؤمنین (ع) نیز به آن حضرت رسید و سلام کرد و گزارشى از مأموریت خود (در یمن) و حلههایى را که از یمن آورده بود، به اطلاع آن حضرت رسانید؛ و گفت که براى دیدار رسول خدا (ص) پیش از سپاه شتابان آمده است. پیغمبر (ص) از دیدار او و انجام دستورات خود (توسط على) خشنود شد و به او فرمود: اى على به چه نیت احرام بستى؟ على (ع) عرض کرد: یا رسولالله شما به من ننوشته بودید که به چه نحوى احرام مىبندید و من هم از راه دیگى (از نیت شما) آگاه نبودم. بنابراین هنگام تلیه و احرام، نیت خودم را به نیت شما پیوند زدم و گفتم بار خدایا احرام مىبندم مانند احرامى که پیغمبرت بسته است. و سى و چهار شتر براى قربانى با خود آوردهام. رسول خدا (ص) فرمود: الله اکبر ! من شصت و شش شتر براى قربانى آوردهام و تو در حج و مناسک قربانى با من شریک هستى. اکنون بر احرام خود باش و به سوى سپاه خود بازگرد و با شتاب آنها را به من برسان تا به خواست خداى تعالى در مکه به هم برسیم.
امیرالمؤمنین با رسول خدا (ص) وداع کرد و به سوى سپاه خود بازگشت که آنها را در همان نزدیکىها دید. على (ع) دریافت که آنها حلههایى را که با خود داشتهاند، به تن کردهاند؛ بر این کار عیب گرفت و به جانشین خود فرمود: واى بر تو! چه چیز تو را واداشت که این حلهها را پیش از آن که به رسول خدا (ص) تحویل دهیم، به اینها ببخشى؟ او گفت: از من درخواست کردند که با این حلهها احرام ببندند و خود را به آنها زینت دهند و سپس به من بازگردانند. پس امیرالمؤمنین (ع) همه آنها را از تن ایشان بیرون آورد و در جوالها قرار داد. سپاهیان از این اقدام على (ع) خشمگین شدند و چون به مکه رسیدند از او شکایات بسیارى به رسول خدا (ص) کردند. پیغمبر (ص) دستور داد منادى در میان مردم ندا در دهد که: زبانهاى خود را از على کوتاه کنید زیرا او درباره خدا سختگیر است [فإنه خشن فى ذاتالله عزوجل] و در مورد دین سازشکارى ندارد. پس آن جماعت از بیان شکایت خوددارى کردند و جایگاه على (ع) نزد رسول خدا (ص)، و خشم آن حضرت بر عیب جویان او را دانستند. (144)
رسول خدا (ص) مناسک حج را به جا آورد و على (ع) را در قربانى خود شریک ساخت و در اجتماع مردم احکام و سفارشهایى را بیان داشت. آن گاه با مردمى که همراهش بودند از مکه به قصد مدینه خارج شد. همین که به غدیر خم رسید، با وحى الهى «یا ایها الرسول بلغ ما انزل الیک من ربک فان لم تفعل فما بلغت رسالته و الله یعصمک من الناس» متوقف شد و فرود آمد. سبب فرود آمدن آن حضرت این بود که با نزول این آیه دستور الهى مبنى بر ابلاغ نصب امیرالمؤمنین (ع) و جانشینان او به خلافت صادر شد. پیش از این در این باره به آن حضرت وحى شده بود ولى زمانى براى اعلام و ابلاغ آن در وحى الهى تعیین نگردیده بود. لذا رسول خدا (ص) این کار را به تأخیر انداخت و موکول به زمانى کرده بود که از اختلاف و دو دستگى مردم نسبت به (ولایت و خلافت) على (ع) آسوده خاطر باشد.
پیغمبر اکرم (ص) فرمان داد همه توقف کنند و آنها که پیش رفتهاند، بازگردند و منتظرى باشند تا آنهایى که نرسیدهاند، حضور یابند. در هواى گرم و سوزان منطقه پس از اقامه نماز ظهر جمعیتى بالغ بر صد هزار نفر هیجان زده انتظار مىکشیدند که رسول خدا (ص) چه امر مهمى را مىخواهد به اطلاع آنها برساند. رسول اکرم (ص) از منبرى که با جهاز شتران درست شده بود بالا رفت و پس از حمد و ثناى پروردگار و گواهى گرفتن از مردم بر یکتایى خداوند، و بندگى و رسالت خود، و حقانیت بهشت و دوزخ و روز قیامت، فرمود: اى مردم من به زودى از میان شما خواهم رفت و چیزى را برجاى مىگذارم که اگر به آن چنگ بزنید، هرگز گمراه نخواهید شد. کتاب خدا و عترت من اهل بیتم. این دو هرگز از یکدیگر جدا نمىشوند تا نزد حوض کوثر بر من درآیند. پس بنگرید با آنها چگونه رفتار مىکنید و آیا حق من را درباره آنها مراعات خواهید کرد؟
یکى از حاضران سؤال کرد: یا رسولالله این دو ثقل کدام هستند؟ پیغمبر اکرم (ص) فرمود : ثقل اکبر کتاب خداست که یک طرف آن به دست خدا و طرف دیگر به دست شماست. ثقل اصغر عترت من است. پس به آن دو چنگ زنید تا گمراه نشوید؛ و بر آن دو پیشى نگیرید که هلاک خواهید شد؛ و درباره آن دو کوتاهى نکنید که نابود مىگردید.
آن گاه رسول خدا (ص) با بلندترین صداى خود فرمود: آیا من سزاوارتر از شما به خودتان نیستم؟ مردم گفتند: آرى به خدا. پس بلافاصله دست على (ع) را گرفت و آن را تا اندازهاى بلند کرد که سفیدى زیر بغل هر دو پیدا شد؛ سپس فرمود: فمن کنت مولاه فهذا على مولاه اللهم و ال من والاه و عاد من عاداه و انصر من نصره و اخذل من خذله. یعنى: پس هر که را من مولا و اختیاردار او هستم، این على مولا و صاحب اختیار اوست. خدایا دوست بدار هر کس که او را دوست بدارد؛ و دشمن باش با هرکس که با او دشمنى ورزد؛ و یارى کن هر کس که او را یارى کند و رها کن هر کس که او را واگذارد. در پایان فرمود: هر کس در اینجا حاضر است، باید این پیام را به غائبان برساند. سپس از منبر فرود آمد؛ آن هنگام نزدیک ظهر بود.
رسول خدا (ص) نماز ظهر را با مردم خواند و در خیمه خود نشست و به على (ع) فرمود تا در خیمهاى برابر خیمه او بنشیند. آن گاه به مسلمانان دستور داد دسته دسته نزد على (ع) بردند و نصب او به این مقام را تهنیت داده و به او به عنوان امیرالمؤمنین سلام کنند . مردم به سوى امیرالمؤمنین (ع) هجوم آوردند و با آن حضرت بیعت کردند. مراسم بیعت و تبریک تا مغرب ادامه یافت. پیشاپیش کسانى که به امیرالمؤمنین (ع) تبریک گفتند ابوبکر و عمر بودند که هر کدام مىگفتند: به به بر تو اى فرزند ابوطالب! از این پس در هر صبح و شام سرپرست من و اختیاردار هر مرد و زن مؤمنى هستى.
هنوز مردم پراکنده نشده بودند که آیه نازل شد: الیوم اکملت لکم دینکم و اتمت علیکم نعمتى و رضیت لکم الاسلام دینا یعنى: امروز براى شما دین شما را کامل و نعمت خود را بر شما تمام کردم و اکنون (با ولایت على) خشنود شدم که اسلام دین شما باشد. (145)
رسول خدا (ص) پس از بازگشت از حجةالوداع و هم زمان با آغاز بیمارى خود، دستور داد به انتقام جنگ موته سپاهى براى اعزام به سرزمین بلقاء (در خاک امپراتورى روم) بسیج شود . در فرمان پیغمبر اکرم (ص) حضور تمام مهاجران و انصار و کسانى که توان جنگیدن دارند، الزامى شده بود. رسول خدا (ص)، براى فرماندهى این سپاه، اسامة بن زید جوان هفده تا بیست ساله را برگزید و به او فرمود: به سوى سرزمینى که پدرت در آن به شهادت رسید، حرکت کن و بر آنان حملهور شو. جمعى از مسلمانان به تبعیض اسامه به فرماندهى خود اعتراض کردند و گفتند: چرا این نوجوان فرمانده سپاهى مىشود که از مهاجرین اولیه تشکیل شده است؟ هنگامى که پیغمبر اکرم (ص) این سخن را شنید برآشفت و با حال بیمارى به مسجد رفت و بر فراز منبر فرمود: این چه سخنى است که درباره اسامه مىگویید؟ پیش از این هم به فرماندهى پدرش (زید بن حارثه) اعتراض داشتید. به خدا سوگند پدر لایق فرماندهى بود و پسر نیز همان شایستگى را دارد.
رسول خدا (ص) براى اسامه پرچمى بست و به او داد و جرف (در بیرون مدینه) را اردوگاه سپاه او تعیین فرمود. هم زمان با استقرار سپاه در اردوگاه، بیمارى پیغمبر (ص) شدت گرفت. اسامه از طریق مادرش امایمن (که خدمتکار پیغمبر بود) از وخامت حال رسول خدا (ص) با خبر شد و به مدینه بازگشت. بسیارى از بزرگان مهاجران و انصار هم پس از اطلاع از حال پیغمبر (ص) به بهانه تأمین تدارکات سپاه و احوالپرسى از رسول خدا (ص) بین جرف و مدینه در آمد و رفت بودند. اسامه پس از دیدار با پیغمبر (ص) و دریافت فرمان حرکت، در انتظار سایر بزرگان اصحاب بود تا با آنها حرکت کند؛ زیرا رسول خدا (ص) به آنها که بر بالینش حضور داشتند، فرمود: سپاه اسامه را حرکت دهید. خدا متخلفان از آن سپاه را لعنت کند.
پیغمبر اکرم (ص) که به سبب ضعف قادر به اقامه نماز جماعت نبود، به اعتبار این که همه سرشناسان با اسامه در جرف و در آستانه حرکت هستند، فرمود: «بگویید تا یک نفر با مردم نماز بخواند». عایشه با آگاهى از تمرد پدرش و حضور او در مدینه، گفت پیغمبر مىفرماید ابوبکر با مردم نماز بخواند. حفصه همسر دیگر پیغمبر (ص) که او نیز از تمرد پدر خود با خبر بود، گفت رسول خدا (ص) مىفرماید عمر با مردم نماز را اقامه کند. با هماهنگى ابوبکر و عمر، ابوبکر به نماز ایستاد.
رسول خدا (ص) پس از امر به برقرارى نماز جماعت، از حال رفته بود. هنگامى که به هوش آمد از برگزارى نماز جماعت و امام آن سؤال کرد؛ و چون شنید ابوبکر با مردم نماز مىخواند سخت برآشفت و به على (ع) و فضل بن عباس فرمود مرا به مسجد ببرید. على (ع) و فضل در حالى که زیر بغل پیغمبر خدا را گرفته بودند آن حضرت را که از شدت بیمارى پاهاى مبارکش بر زمین کشیده مىشد، به مسجد بردند. رسول اکرم (ص) جلوتر از ابوبکر ایستاد و او را عقب زد و با اقامه نماز خود، نماز ابوبکر را بر هم زد. مردم هم نماز خود را شکستند و به پیغمبر (ص) اقتدا کردند. آن حضرت پس از بازگشت به خانه، ابوبکر و عمر را احضار فرمود و آنان را مورد عتاب قرار داد و فرمود: مگر فرمان نداده بودم با اسامه حرکت کنید، چرا تخلف کردهاید؟ ابوبکر گفت: من بیرون رفتم و برگشتم براى آن که عهد خود را با شما تجدید کنم. عمر نیز گفت: من از این رو (از مدینه) بیرون نرفتم که نخواستم خبر بیمارى شما را از دیگران بپرسم. پیغمبر اکرم (ص) فرمود: «سپاه اسامه را روانه کنید و با آن بیرون بروید . خدا لعنت کند کسى را که از سپاه او تخلف کند». این کلام را سه بار تکرار کرد؛ آن گاه از هوش رفت. همسران آن حضرت و حاضران به گریه و شیون پرداختند.
پس از مدتى رسول خدا (ص) چشم گشود و با مشاهده آنها که هنوز نرفته و به اسامه ملحق نشده بودند، بر آشفت و احساس خطر کرد. لذا فرمود: براى من کتف گوسفندى (به عنوان کاغذ) و دواتى بیاورید تا چیزى براى شما بنویسم که پس از من هرگز گمراه نشوید. عبدالرحمان بن ابىبکر برخاست تا دوات و کتفى بیاورد، ولى عمر مانع شد و گفت: «این مرد هذیان مىگوید و بیمارى بر او غالب شده است. کتاب خدا ما را بس است». با این سخن عمر بین حاضران اختلاف افتاد. بعضى موافق و برخى مخالف بودند. پیغمبر (ص) باز چشم گشود. حاضران پرسیدند که دوات و کتف بیاوریم؟ رسول خدا (ص) که از سخنان جسارتآمیز آنها سخت آزرده خاطر شده بود، فرمود: «پس از آن حرفها که گفتید؟ نه، (دیگر لزومى ندارد) اما شما را سفارش مىکنم که با اهل بیت من به خوبى رفتار کنید». آن گاه از آنها روى برگرداند و همه را از نزد خود راند و تنها على (ع) و عباس را نگاه داشت و به على وصیت کرد.
روز بعد حال رسول خدا (ص) وخیمتر شد. آن حضرت به زنان حاضر فرمود: برادرم را صدا کنید . عایشه پدرش ابوبکر را خواند. چون چشم پیغمبر (ص) به او افتاد، روى برگردانید. ابوبکر گفت: اگر نیازى به من داشت، اظهار مىکرد. رسول خدا (ص) مجددا برادرش را خواند. حفصه نیز عمر را آورد. پیغمبر (ص) از او نیز روى برگردانید. رسول خدا (ص) براى بار سوم فرمود : برادر و یاورم را بخوانید. امسلمه همسر دیگر پیغمبر (ص) گفت: به خدا سوگند او على را مىخواهد و به جز على کسى را قصد نکرده است. هنگامى که على (ع) حاضر شد، پیغمبر (ص) به او اشاره کرد تا نزدیک بیاید. امیرالمؤمنین (ع) خود را به آن حضرت چسبانید و زمان درازى رسول خدا (ص) سخنانى به راز به او فرمود. سپس على (ع) برخاست و به کنارى نشست تا این که پیغمبر (ص) را خواب فراگرفت. على (ع) از حجره پیغمبر (ص) بیرون آمد. مردم به او گفتند: اى اباالحسن چه سخنانى بود که رسول خدا (ص) خصوصى به تو فرمود. على (ع) گفت: آن حضرت هزار در از علم را به من آموخت که از هر در آن، هزار در دیگر به روى من گشوده شد؛ و به چیزى وصیت فرمود که انشاءالله تعالى به آن اقدام خواهم کرد.
پس از آن رسول خدا (ص) سنگین شد و هنگام احتضار فرا رسید. در این حال به على (ع) فرمود : «اى على سر من را در دامان خود بگیر زیرا امر الهى رسید؛ و چون جان از تن من خارج شد، من را رو به قبله کن و کار غسل و کفن را خودت بر عهده بگیر و پیش از همه مردم بر من نماز کن و از من جدا نشوى تا آن زمان که من را در قبر قرار دادى و در همه حال از خدا یارى بخواه». آن گاه على (ع) سر رسول خدا (ص) را به دامان گرفت تا آن حضرت از حال رفت . در این موقع فاطمه سلامالله علیها پیش آمد و خود را بر پدر افکند و به روى آن حضرت مىنگریست و نوحه و گریه مىکرد و شعرى را در مدح رسول خدا (ص) مىخواند. پیغمبر اکرم (ص) چشمانش را گشود و به صداى ضعیفى فرمود: اى دختر کم بگو «و ما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل أفان مات أو قتل انقلبتم على اعقابکم» با این سخن فاطمه (س) بسیار گریست . پس رسول خدا (ص) به او اشاره کرد نزدیک بیاید و چون نزدیک شد آهسته چیزى به او فرمود که به آن سخن روى او شکفته شد.
آن گاه جان به جان آفرین تسلیم کرد در حالى که دست راست على (ع) زیر چانه او بود. على (ع) دستى به صورت پیغمبر (ص) کشید و همان را بر روى خود کشید. سپس رسول خدا (ص) را روبه قبله خوابانید و چشمان مبارکش را بست و جامه بر بدن او کشید و سرگرم کار غسل و کفن آن حضرت شد. (146)
اجتهاد در مقابل نص، علامه سید عبدالحسین شرف الدین، مترجم على دوانى، تهران، کتابخانه بزرگ اسلامى، بدون تاریخ.
الارشاد فى معرفة حججالله على العباد، شیخ مفید، ترجمع و شرح سید هاشم رسولى محلاتى، تهران، انتشارات علمیه اسلامیه، چاپ دوم، بدون تاریخ.
اسدالغابه فى معرفة الصحابه، عزالدین بن اثیر، بیروت، لبنان، دارالشعب، 1970 م.
الاصابه فى تمییز الصحابه، ابن حجر عقلانى، بیروت، لبنان، داراحیاء التراث العربى، چاپ اول، 1328 ق.
بحارالانوار، علامه مجلسى، مؤسسة الوفاء، بیروت، لبنان، چاپ دوم، 1403 ق.
تاریخ اسلام از آغاز تا هجرت، على دوانى، دفتر انتشارات اسلامى، قم، چاپ دوم، بدون تاریخ .
تاریخ تحلیلى اسلام، دکتر سید جعفر شهیدى، مرکز نشر دانشگاهى، تهران، چاپ یازدهم، 1370
تاریخ طبرى، محمد بن جریر طبرى، دارالتراث، بیروت، لبنان، بدون تاریخ.
تاریخ یعقوبى، احمد بن ابى یعقوب، دار بیروت للطباعة و النشر، بیروت، لبنان، بدون تاریخ .
تفسیر صافى، ملامحسن فیض کاشانى، مؤسسه اعلمى، بیروت، لبنان، چاپ دوم، 1402 ق.
زندگانى امیرالمؤمنین (ع)، سیدهاشم رسولى محلاتى، دفتر نشر فرهنگ اسلامى، تهران، چاپ پنجم، .1375
السیرة النبویة (سیره ابن هشام)، ابن هشام، دارالقلم، بیروت، لبنان، بدون تاریخ.
السیرة الحلبیه، برهان الدین حلبى، دار احیاء التراث العربى، بیروت، لبنان، بدون تاریخ .
شرح نهجالبلاغه، ابن ابى الحدید معتزلى، دار احیاء التراث العربى، بیروت، لبنان، چاپ دوم، 1385 ق.
الطبقات الکبرى (طبقات ابن سعد)، دار صار، بیروت، لبنان، بدون تاریخ.
عیون اخبار الرضا، شیخ صدوق، نشر صدوق، تهران، چاپ اول، .1372
الغدیر فى الکتاب والسنة، علامه امینى، دارالکتاب العربى، بیروت، لبنان، چاپ سوم، 1387 ق.
فروغ ولایت، جعفر سبحانى، انتشارات صحیفه، تهران، چاپ چهارم، 1374قاموس الرجال، علامه شوشترى، دفتر انتشارات اسلامى، قم، چاپ دوم، 1410 ق.
الکامل فى التاریخ (کامل ابن ثیر)، عزالدین بن اثیر جزرى، دارالکتاب العربى، بیروت، لبنان، چاپ ششم، بدون تاریخ.
مجمع البیان فى تفسیر القرآن، ابوعلى طبرسى، دارالمعرفه، بیروت، لبنان، چاپ دوم، 1408 ق.
مروج الذهب و معادن الجوهر، على بن الحسین المسعودى، دارالمعرفه، بیروت، لبنان، بدون تاریخ.
معجم البلدان، یاقوت حموى، دار احیاء التراث العربى، بیروت، لبنان، 1399 ق.
مغازى، محمد بن عمر واقدى، ترجمه محمود مهدوى دامغانى، مرکز نشر دانشگاهى، چاپ دوم، 1369 ش.
المناقب، ابن شهر آشوب، انتشارات علامه، قم، بدون تاریخ.
موسوعة الامام على بن ابىطالب فى الکتاب و السنة و التاریخ، محمد رى شهرى، دارالحدیث، قم، چاپ اول، 1421 ق.
المیزان فى تفسیر القرآن، علامه طباطبایى، ترجمه سید محمد باقر موسوى همدانى، دفتر تبلیغات اسلامى، قم 1363
نهجالبلاغه، فیض الاسلام، انتشارات فیض الاسلام، چاپ ششم، 1376
1) تاریخ اسلام از آغاز تا هجرت، استاد على دوانى، ص 74 به نقل از نورالهدایه فى اثبات الولایه، ملاجلالالدین دوانى. باید گفت ملا جلال سنى و پیرو مذهب شافعى بود و حدود پنجاه سال ریاست حوزه علمى، فلسفى و کلامى شیراز را برعهده داست و در اواخر عمر به مذهب شیعه گردید.
2) موسوعة الامام على بن ابىطالب (ع) فىالکتاب و السنة و التاریخ، محمدى رى شهرى، ج 1 / ص 74 به نقل از علل الشرایع: 135/3 و معانى الاخبار: 62/10 و امالى صدوق: 194/206 و امالى طوسى: 706/1511 و بشارة المصطفى: 8 و روضة الواعظین: 87
3) روج الذهب و معاون الجوهر، مسعودى ج 2 / ص 358 پ
4) الغدیر، علامه امینى، ج 6/ص 22
5) الغدیر، علامه امینى، ج 6/ص 22
6) تاریخ اسلام از آغاز تا هجرت، ص 76
7) شرح نهجالبلاغه، ابن ابىالحدید، ج1/ ص 15 و موسوعة الامام على (ع)، ج1 / ص 92 تا 94 به نقل از مقاتل الطالبیین: 41 و انساب الاشراف: 2/346 و مستدرک صحیحین: 3/666 و تاریخ طبرى: 2/313 و کامل ابن اثیر: 1/484 و تاریخ اسلام ذهبى: 1/136 و دلائل النبوه بیهقى: 2/162 و مناقب خوارزمى: 51 و البدایة و النهایه: 3/25 و چند منبع معتبر شیعه
8) نهجالبلاغه، خطبه قاصعه
9) سیره ابن هشام، ج 1 / ص 262 و تاریخ طبرى، ج 2 / ص 312 و اسدالغابه فى معرفة الصحابه، ج 4 / ص 89
10) موسوعة الامام على بن ابیطالب، ج 1 / ص 92 به نقل از کشف الیقین علامه حلى، 32/ 12
11) شرح نهجالبلاغه ابن ابىالحدید، ج 13 / ص 200
12) به عنوان نمونه نگاه کنید به ارشاد شیخ مفید، ج 1 / ص 3 و اسدالغابه، ج 4 / ص 91 و نهجالبلاغه فیض الاسلام، ص 812
13) نهجالبلاغه، خطبه 146
14) عیون اخبار الرضا (ع)، ج 1 / ص 303
15) سیره ابن هشام، ج 1 / ص 262 ابن سعد نیز درکتاب خود على (ع) را نخستین کسى مىداند که به پیغمبر ایمان آورد (الطبقات الکبرى ج 3 / ص 21)
16) اسدالغابه، ج 4 / ص 91
17) همان، ج 4/ ص 93
18) سیره حلبى، ج 1 / ص 268
19) الغدیر، ج 3 / ص 224 به بعد
20) مروج الذهب، ج 2 / ص 283
21) اسدالغابه، ج 4 / 92 و بحارالانوار، ج 38 / ص 262
22) تاریخ یعقوبى، ج 2 / ص 23
23) بحارالانوار، ج 18 / ص 184
24) الغدیر، ج 3 / ص 221 به نقل از منابع معتبر سنى. ابن سعد نیز روایت مىکند که على (ع) نخستین نمازگزار بوده است (طبقات، ج 3 / ص 21)
25) ارشاد مفید، ج 1 / ص 26
26) ارشاد مفید، ج 1 / ص 26
27) اسدالغابه، ج 4 / ص 94
28) براى نمونه نگاه کنید به: تاریخ طبرى، ج 2 / ص 320 و شرح نهجالبلاغه ابن ابىالحدید، ج 13 / ص 210 و کامل ابن اثیر، ج 2 / ص 41 و سیره حلبى، ج 1 / ص 285 و بحارالانوار، ج 35 / ص 174 و موسوعة الامام على بن ابىطالب، ج 1 / ص 144 به نقل از تاریخ دمشق: 42/48/8381 و تفسیر طبرى: 11 / جز 19/121 و شواهد التنزیل: 1/486/514 و کنزالعمال: 13/131/36419 و امالى طوسى: 582/1206 وتفسیر فرات: 301/306 و مجمعالبیان: 7/322 و بحارالانوار: 38/223/24 و تفسیر قمى: 2/124 و ارشاد: 1/ 48
29) اسدالغابه، ج 5 / ص 186
30) شرح نهجالبلاغه ابن ابىالحدید، ج 13 / ص 256
ملامحسن فیض کاشانى هم ذیل تفسیر سوره «عادیات» به نقل از على بن ابراهیم قمى حدیث مفصل امام صادق(ع) در خصوص شأن نزول این سوره را آورده است که خلاصه آن چنین است: این سوره در مورد اهل وادى یابس نازل شده است که دوازده هزار سوار در آنجا جمع شده و با یکدیگر پیمان بستند و هم قسم شدند بر این که هیچ مردى از مرد دیگرى جدا نشود و هیچ کس دیگرى را رها نکند و هیچ یک از همنشین خود فرار نکند تا همگى بر سر یک پیمان بمیرند تا محمد (ص) و على بن ابیطالب (ع) را به قتل رسانند. جبرئیل بر پیغمبر (ص) نازل شد و آن حضرت را از پیمان و میثاق آنان آگاه کرد و او را بر آن داشت که ابوبکر را با چهار هزار سوار از مهاجرین و انصار به سوى دشمن روانه کند. رسول خدا (ص) به منبر رفت و فرمود: اى گروه مهاجران و انصار! جبرئیل به من خبر داد که اهل وادى یابس دوازده هزار نفر را فراهم کردهاند و همپیمان و همقسم شدهاند بر این که هیچ کس به دیگرى خیانت نکند و از او نگریزد و از یارى هم دست برندارند تا من و برادرم على بن ابیطالب را بکشند. به من دستور داده شده است که ابوبکر را با چهار هزار سوار به سوى آنها روانه کنم. پس کار خود را آغاز کنید و براى مقابله با دشمن خویش آماده شوید و با نام خدا و برکات او روز دوشنبه به سوى آنان حرکت کنید.
پیغمبر اکرم (ص) پس از سفارشهاى لازم ابوبکر را با بهترین نیروها و بهترین روش روانه ساخت. هنگامى که ابوبکر و یارانش به وادى یابس رسیدند، دویست مرد پوشیده در سلاح مقابل آنها در آمدند و گفتند: شما کیستید و از کجا آمدهاید و چه مىخواهید؟ فرمانده خود را سوى ما بفرستید تا با او سخن بگوییم. ابوبکر با تعدادى از همراهان خود به سوى آنان رفت و گفت: من ابوبکر از اصحاب رسول خدا (ص) هستم. گفتند: براى چه سوى ما آمدهاید؟ گفت : رسول خدا (ص) به من فرمان داده است تا اسلام را بر شما عرضه کنم و اگر به اسلام درآمدید به جمع مسلمانان پیوستهاید و آنچه براى ماست براى شما خواهد بود. هرچه برماست بر شما نیز باشد؛ وگرنه بین ما و شما جنگ خواهد بود. آنها به ابوبکر گفتند: به لات و عزى سوگند اگر خویشاوندى نزدیک و ارتباط تنگاتنگ نبود، تو را مىکشتیم و همه یارانت را کشتار مىکردیم تا مایه گفتگو باشد براى آنان که پس از شما مىآیند. حالا تو و همراهانت بازگردید و به سلامت خود امیدوار باشید که ما فقط شخص رهبر شما و برادرش على بن ابیطالب را مىخواهیم .
ابوبکر به یارانش گفت: اى مردم این قوم به مراتب بیشتر از ما و آمادهتر از ما هستند . ما به خانه شما (مدینه) از برادران مسلمانتان مىآییم. (به مدینه مىرویم) پس بازگردید تا رسول خدا (ص) را از موقعیت دشمن آگاه گردانیم. گفتند: اى ابوبکر از فرمان پیغمبر (ص) تخلف کردى. آن حضرت تو را به این کار (بازگشت) دستور نداده است. از خدا بترس و با آنان مقابله کن و مخالفت با حکم رسول خدا (ص) نکن. ابوبکر گفت: من چیزى مىدانم که شما نمىدانید و حاضر مىبیند آنچه را که غائب نمىبیند. سپس بازگشت و مردم نیز همه بازگشتند . سخنان مردم و پاسخ ابوبکر به اطلاع پیغمبر (ص) رسید. آن حضرت به ابوبکر فرمود: اى ابوبکر از فرمان من سرپیچى کردى و آنچه را به تو دستور داده بودم انجام ندادى. به خدا سوگند که نسبت به من در آنچه به تو امر کرده بودم نافرمانى کردى. آن گاه به منبر رفت و پس از حمد و ثناى الهى فرمود: اى گروه مسلمانان من به ابوبکر فرمان دادم که به سوى اهل وادى یابس برود و اسلام را به آنها عرضه نماید و به خدا دعوت کند، و اگر نپذیرفتند با آنها مقابله کند. او به سوى آنان رفت تا دویست مرد بر او درآمدند. همین که سخن آنها را شنید و از او (و دعوتش) استقبال نکردند، بر آشفته شد و از آنها دچار وحشت گردید.
سخن من را رها کرد و از دستور من پیروى نکرد. اینک جبرئیل از سوى خدا به من امر مىکند که عمر را به جاى او با چهار هزار سوار یارانش روانه کنم. پس اى عمر به نام خدا حرکت کن و مانند برادرت ابوبکر عمل نکن که او از خدا و من نافرمانى کرده است. سپس آنچه را به ابوبکر دستور داده بود به عمر نیز فرمان داد.
عمر با مهاجران و انصارى که همراه ابوبکر بودند به قصد دشمن بیرون رفت تا به آنها تا اندازهاى نزدیک شد که آنها را مىدید و آنان هم او را مىدیدند. دویست نفر از دشمن به سوى عمر و یارانش بیرون آمدند و آنچه را که به ابوبکر گفته بودند، به او نیز گفتند . پس عمر برگشت و مسلمانان هم با او بازگشتند و از آنچه از تعداد دشمن و اجتماع آنها دیده بود، نزدیک بود قلبش از جا کنده شود. لذا در حالى که از دشمن فرارى بود رو به مدینه نهاد.
جبرئیل بر پیغمبر (ص) نازل شد و آن حضرت را از آنچه عمر کرده بود و از بازگشت او و مسلمانان آگاه ساخت. پس رسول خدا (ص) به منبر رفت و از کردار عمر و بازگشت مسلمانان و تخلف او از فرمان خود و نافرمانى سخنش مردم با خبر کرد. پس از رسیدن عمر به مدینه، پیغمبر اکرم (ص) وى را مانند ابوبکر سرزنش کرد. آن گاه فرمود: جبرئیل از سوى خدا به من فرمان دهد که على بن ابیطالب را با این مسلمانان بفرستم و به من خبر مىدهد که خدا به دست او و اصحابش فتح خواهد کرد. سپس على (ع) را خواست و آنچه را به ابوبکر و عمر فرموده بود، به او و چهار هزار یارانش سفارش کرد و از این که به زودى خدا به دست او و اصحابش فتح خواهد کرد آگاهش ساخت.
على (ع) با مهاجران و انصار از مدینه خارج شد و از راهى غیر از مسیر ابوبکر رفت. على (ع) نسبت به یارانش در راه سختگیر بود، به گونهاى که آنان از این که به واسطه سختىها از ادامه راه بازمانند، و سم چهارپایان ساییده شود، ترسیدند. امیرالمؤمنین (ع) به آنها فرمود: نترسید، چرا که رسول خدا (ص) من را به امرى فرمان داده و آگاه ساخته است که خدا به دست من و شما فتح خواهد کرد. پس مژده باد بر شما که به راه خیر و نیکى هستید و به سوى خیر مىروید. با این سخنان، جان و دل اصحاب على (ع) شاد شد و به راه خود در آن مسیر سخت ادامه دادند تا این که چنان که دشمن نزدیک شدند که آنها على (ع) را مىدیدند، و او هم آنها را مىدید. على (ع) به اصحاب خود فرمان داد تا فرود آیند. دویست تن از اهل وادى یابس غرق در سلاح به سوى آنان بیرون آمدند. همین که على (ع) آنها را دید با تعدادى از یارانش به جانب دشمن رفت. آنها گفتند: شما کیستید و از کجا هستید و از کجا مىآیید و چه مىخواهید؟ على (ع) فرمود: من على بن ابیطالب پسر عموى رسول خدا (ص) و برادر او و فرستادهاش به سوى شما هستم تا شما را دعوت کنم به گواهى دادن بر این که خدایى جز خداى یکتا نیست و محمد بنده و فرستاده اوست. اگر ایمان بیاورید براى شماست هرچه که براى مسلمانان باشد، و بر شماست آنچه بر مسلمانان از خیر و شر است. دشمنان گفتند: ما فقط قصد تو کردهایم و تو ما را طلب مىکنى. پس سلاحت را برگیر و آماده سختترین جنگها باش . بدان که ما با تو و اصحابت مىجنگیم. وعده ما فردا به هنگام بلند شدن آفتاب باشد و از آنچه بین ما و شما گذشت، در مىگذریم.
امیرالمؤمنین (ع) خطاب به آنها فرمود: واى بر شما من را از بسیارى و اجتماع خود مىترسانید؟ از خداوند و فرشتگان الهى و مسلمانان بر ضد شما یارى مىطلبم؛ و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظیم. دشمنان به قرارگاههاى خود رفتند و على (ع) نیز به اردوگاه خویش بازگشت. هنگامى که شب فرارسید آن حضرت به اصحاب خود فرمان داد تا چهارپایان را آماده سازند و آنها را علوفه دهند و زین کنند. همین که صبح شد در هواى گرگ و میش با مردم نمازگزارد، سپس با یارانش بر دشمنان حمله برد. دشمنان از این حمله بىخبر بودند تا این که على (ع) با اسبها آنان را لگدکوب کرد؛ هنوز آخرین اصحاب او نرسیده بودند که جنگاوران دشمن را کشت و مردانشان را اسیر کرد و اموال آنها را به غنیمت گرفت و خانههایشان را ویران کرد. آن گاه با اسیران و غنیمتها به مدینه روى آورد.
جبرئیل بر رسول خدا (ص) نازل شد و آن حضرت را از فتح الهى به دست على و مسلمانان آگاه کرد. پیغمبر اکرم(ص) به منبر رفت و پس از حمد و ثناى خداوند از فتح خدا براى مسلمانان، مردم را خبر داد و به آنها اعلام کرد که جز دو تن از مسلمانان، کسى به شهادت نرسیده است. آن گاه از منبر فرود آمد و در میان همه مسلمانان ساکن مدینه به استقبال على (ع) بیرون رفت تا این که در سه میلى مدینه به او رسید. هنگامى که على (ع) آن حضرت را دید که به استقبال مىآید، از مرکب خود فرود آمد. رسول خدا (ص) هم فرود آمد تا با او همراه شد و میان دو چشم او را بوسید. سپس همه مسلمانان مانند رسول خدا (ص) از مرکب خود به سوى على (ع) فرود آمدند. آن گاه به نعمتهاى فراوان و اسیران و آنچه از اهل وادى یابس خداوند روزى آنها کرده بود، روى آوردند.
سپس امام صادق (ع) فرمود:
«مسلمانان مانند این غنیمتها به دست نیاوردند مگر در جنگ خیبر. و این جنگ نیز مانند خیبر بود و در این روز خداوند تعالى سوره عادیات را نازل فرمود».
پس از آن امام صادق (ع) به تفسیر آیات این سوره که مربوط به چگونگى حمله و پیروزى امیرالمؤمنین (ع) پرداخت.
از امام صادق (ع) همچنین روایت شده است که هر کس سوره عادیات را قرائت کند و بر آن مداومت داشته باشد، خداوند عزوجل روز قیامت او را با امیرالمؤمنین صلواتالله و سلامه علیه محشور مىکند و در حجره آن حضرت همراه با دوستان او خواهد بود. (129)
با عنایت به آنچه درباره این سریه از منابع سنى و شیعه بیان گردید، چنین مستفاد مىشود که نظر به اهمیت بسیار آن و سرپیچى بزرگان اصحاب از دستورهاى رسول خدا (ص) و شایستگى منحصر به فرد امیرالمؤمنین (ع) در به انجام رساندن مقابله با این دشمنان سرسخت، متأسفانه مورخان و علماى عامه، به گونهاى هماهنگ از ثبت حقایق خوددارى کردهاند و برخى یا اصلا به این سریه اشارهاى نکردهاند، و گروهى داستانى براى آن و به نام عمروعاص پرداختهاند و بعضى هم نقل آن را نیمه کاره رها کردهاند. از طرفى به سبب زیر سؤال رفتن خلفاى اول و دوم (به تصریح پیغمبر اکرم (ص) در عصیان از خدا و رسول او) و حساسیت عامه در این ارتباط، دانشمندان شیعه نیز نتوانستهاند آن را به درستى در تاریخ و آثار خود ثبت کنند.
به نوشته شیخ مفید، به هنگام محاصره طائف، رسول خدا (ص) امیرالمؤمنین (ع) را با گروهى از سواران به سویى روانه کرد و به او دستور داد در این مأموریت هر بتى را دیدند، آن را درهم شکنند و هرچه (از مشرکان) یافتند، پایمال کنند. على (ع) حرکت کرد تا به گروه زیادى از سواران قبیله خثعم مواجه شد. مردى از آنها به نام شهاب اواخر شب و نزدیکى طلوع سپیده بیرو آمد و گفت: چه کسى به جنگ من مىآید؟ امیرالمؤمنین (ع) فرمود: چه کسى به مقابله او مىرود؟ هیچ کس برنخاست. پس آن حضرت برخاست تا به جنگ او برود. ابوالعاص بن ربیع (همسر زینب دختر پیغمبر (ص)) گفت: اى امیر دیگران تو را از این کار کفایت مىکنند . على (ع) فرمود: نه، اما اگر من کشته شدم تو فرمانده مردم باش. آن گاه امیرالمؤمنین در برابر شهاب قرار گرفت و با ضربتى که بر او وارد کرد، وى را کشت. سپس با آن گروه که همراهش بود به سوى بتها رفت و آنها را درهم شکست و به نزد پیغمبر (ص) بازگشت.
رسول خدا (ص) طائف را در محاصره داشت، همین که على (ع) را دید، براى فتح و پیروزى او تکبیر گفت و دست او را گرفت و به کنارى رفتند و مدتى به گفتگوى خصوصى با او پرداخت. از جابر بن عبدالله انصارى روایت شده است که آن روز در طائف که پیغمبر (ص) با على (ع) به تنهایى سخن مىگفت، عمربن خطاب پیش آمد و گفت: آیا تنها با على در خلوت راز مىگویید و راز خود را با ما در میان نمىگذارید؟ پیغمبر (ص) فرمود: اى عمر! من به او راز نمىگویم، بلکه خدا با او راز مىگفت. عمر روى خود را برگرداند و گفت: این سخن هم مانند آن سخنى است که در حدیبیه به ما گفتى که داخل مسجدالحرام خواهید شد... در حالى که داخل نشدیم و مشرکان از ورود ما جلوگیرى کردند... (130)
یعقوبى نیز آورده است که به هنگام محاصره طائف، پیغمبر (ص) على (ع) را براى شکستن بتها فرستاد، (و او رفت) تا آنها را در هم شکست. (131)
پیغمبر اکرم (ص) در ربیعالاخر سال نهم على (ع) را مأمور ویران کردن بت و بتخانه «فلس» متعلق به قبیله طى (قبیله حاتم طایى) کرد و او را همراه با صد و پنجاه نفر از انصار که سران اوس و خزرش در آن حاضر بودند و پنجاه اسب و صد شتر داشتند، روانه کرد. على (ع) پرچم سفید را به سهل بن حنیف انصارى و پرچم سیاه را به جبار بن صخر سلمى داد. آنها همه به نیزه و دیگر سلاحها مجهز بودند و سلاح خود را آشکارا حمل مىکردند هنگامى که به نزدیکى منطقه استقرار قبیله طى رسیدند، غلامى از آنها را که در پى کسب خبر از سپاه اسلام بود، دستگیر کردند و با راهنمایى او به منطقه آنان وارد شدند. زمان طلوع فجر بر آن قبیله حمله کردند و گروهى را کشتند و عدهاى را اسیر کردند و غنیمتهاى بسیارى به دست آوردند. هیچ کس از آنها نگریخت، مگر این که جاى او بر مسلمانان پوشیده نماند. البته عدى بن حاتم طایى رئیس این قبیله که پیشاپیش از طریق جاسوس خود در مدینه از اقدام پیغمبر (ص) بر ضد قبیلهاش با خبر شده بود، به شام گریخته بود. به نوشته واقدى از اسیران هر کس را که اسلام آورد، آزاد کردند، و هر که را نپذیرفت گردن زدند.
على (ع) به بتخانه فلس رفت و آنجا را ویران کرد. در خزانه آنجا سه شمشیر به نامهاى «رسوب»، «مخدم» و «یمانى» و سه زره یافت. اسیران را که از خاندان حاتم طایى، دختر او و چند دختر بچه بودند، و نیز دامها و دیگر غنیمتها را با خود آوردند؛ و چون به رکک (یکى از کوههاى منطقه طى) رسیدند، فرود آمدند و غنائم و اسیران را تقسیم کردند. دو شمشیر رسوب و مخدم را به پیغمبر (ص) اختصاص دادند و شمشیر سوم سهم على (ع) قرار گرفت . اسیران خاندان حاتم را تقسیم نکردند و آنها را به مدینه آوردند تا بعد با راهنمایى على (ع) به دختر حاتم، و درخواست آزادى وى از رسول خدا (ص)، آن حضرت بر او منت نهاد و آزادش کرد. (132) دختر حاتم پس از آزادى نزد برادر رفت و او را ترغیب کرد به خدمت پیغمبر (ص) برسد. عدى بن حاتم به مدینه آمد و مسلمان شد و بعدها یکى از بهترین یاوران امیرالمؤمنین (ع) در دوران خلافت آن حضرت شد.
به نقلى امیرالمؤمنین (ع) دوبار از سوى پیغمبر اکرم (ص) به یمن اعزام شد که یکى از آن دو در رمضان سال دهم بوده است. (133)
رسول خدا (ص) پیش از آن خالدبن ولید را به سوى مردم یمین براى دعوت آنها به اسلام فرستاد . وى شش ماه در یمن اقامت داشت ولى کسى دعوت او را پاسخ نداد. سپس پیغمبر (ص) على بن ابیطالب (ع) را بدانجا گسیل داشت و به او دستور داد تا خالد بن ولید را بازگرداند و هر یک از همراهانش را که خواست با او برگردد، رها کند.
براء بن عازب انصارى که همراه با خالد ولید به یمن رفته بود، گوید: هنگامى که ما به اوائل یمن رسیدیم و خبر ورود ما به مردم رسید، گرد على (ع) جمع شدند. على (ع) نماز صبح را با ما خواند و پس از نماز ما را به یک صف کرد. آن گاه در برابر ما ایستاد و حمد و ثناى خدا را بجا آورد. سپس نامه رسول خدا (ص) را بر آن مردم قرائت کرد. در پى آن همه قبیله «همدان» در یک روز اسلام آوردند. على (ع) اسلام آوردن همدانیان را به پیغمبر (ص) نوشت. رسولخدا(ص) پس از خواندن نامه وى بر زمین افتاد و سجده کرد. سپس نشست و فرمود : سلام بر همدان، سلام بر همدان. پس از اسلام آوردن قبیله همدان، تمام مردم یمن اسلام آوردند. (134)
درباره این مأموریت على (ع) واقدى نقل دیگرى دارد که خلاصه آن چنین است: پیغمبر (ص) در رمضان سال دهم براى اعزام به یمن، به على دستور داد در قبا اردو بزند. على (ع) در آنجا اردو زد تا یارانش همه جمع شدند. پیغمبر(ص) براى على پرچمى بست و به نیزهاى نصب کرد و به او داد. سپس براى وى عمامهاى پیچید که سه دور بود و یک ذرع از جلو و یک وجب از پشت سر آویخته بود. آن گاه براى دعوت به اسلام سفارشهاى لازم را به وى فرمود و او را روانه کرد. على (ع) با سیصد اسب سوار حرکت کرد و اینها نخستین سواران اسلام بودند که به یمن وارد مىشدند. چون به نزدیکترین ناحیه که سرزمین مذحج بود، رسیدند با گروهى از آنها برخورد کرد و براى پذیرش اسلام آنها را تحریض و ترغیب کرد، ولى مذحجیان نپذیرفتند و شروع به تیرباران کردن اصحاب على (ع) کردند. پس از نبرد تن به تن مردى از آنها با پرچمدار على (ع)، و کشته شدن آن مرد، على (ع) با اصحاب خود به آنها حمله کرد که بیست نفر از ایشان کشته شدند و بقیه پراکنده گردیدند و فرار کردند. سپس على (ع) آنها را به اسلام دعوت کرد که به سرعت پذیرفتند و چند تن از رؤساى آنان با على (ع) به اسلام بیعت کردند و عهدهدار مسلمانان شدن بقیه کسان خود شدند.
چون على (ع) بر دشمن خود پیروز شد و آنها مسلمان شدند، نامهاى به حضور پیغمبر (ص) فرستاد . در این نامه به آن حضرت خبر داده بود که به قبیله زبید و غیر آنان برخورد کرده و آنها را به اسلام دعوت نموده، ولى آنها نپذیرفتند و ناچار به جنگ شده است. على (ع) همچنین نوشته بود که خداوند من را بر آنها پیروز گرداند و پس از این که گروهى از ایشان کشته شدند به پیشنهاد ما پاسخ مثبت دادند و مسلمان شدند و زکات را پذیرفتند و گروهى از آنان براى آموزش امور دین آمدهاند و من مشغول آموزش قرآن به آنها هستم. (135)
در سال هشتم با وجود این که مکه بزرگترین پایگاه شرک سقوط کرد، اما این به معناى پایان بتپرستى و مسلمان شدن تمام ساکنین مکه و دیگر مناطق شبه جزیره نبود. کما این که برخى از اهل مکه از رسول خدا (ص) براى اسلام آوردن مهلت خواستند؛ و طائف در برابر اسلام مقاومت کرد و تسلیم نشد. اما در سال نهم که شوکت اسلام و قدرت و هیبت آن افزایش یافت، بسیارى از اقوام و قبائل مختلف و اهل طائف با اعزام هیئتهایى به محضر پیغمبر (ص)، اسلام و حاکمیت رسول خدا را پذیرفتند. با تغییر معادله سیاسى به نفع اسلام، آیات برائت نازل گردید که طى آن وجود شرک غیرقابل قبول و تحمل اعلام شد و پیمانهایى که اسلام با قبیلهها یا اشخاص مشرک داشت یک طرفه لغو گردید و تا چهار ماه (از هنگام ابلاغ آیات) به مشرکان فرصت داده شد که مسلمان شوند و در غیر این صورت مسلمانان بر آنها سخت گرفته، اسیر یا کشتارشان خواهند کرد.
این آیات در اواخر سال نهم نازل شد و رسول خدا (ص) موظف شد در ذىحجه همان سال و به هنگام اجتماع مشرکان در مکه، آیات مزبور را به آنان ابلاغ کنند.
عموم کتابهاى دست اول و منبع در تاریخ اسلام ذیل نقل وقایع سال نهم، بسیارى از تفاسیر قرآن ذیل تفسیر سوره برائت آوردهاند که رسول خدا (ص) در اجراى فرمان الهى ابوبکر را خواست و آیات برائت را به وى سپرد و او را مأمور ابلاغ آن کرد. پس از خروج ابوبکر از مدینه جبرئیل بر پیغمبر اکرم (ص) نازل شد و عرض کرد خدا مىفرماید: «لا یؤدى عنک إلا أنت أو رجل منک» یعنى: (این آیات را) کسى نمىرساند، مگر شخص تو یا مردى که از تو باشد . در پى این فرمان بود که رسول خدا (ص)، على (ع) را فراخواند و او را در پى ابوبکر فرستاد تا آیات برائت را از وى بگیرد و خود آنرا ابلاغ کند.
ابلاغ این آیات که به فرمان خداوند تنها در صلاحیت پیغمبر اکرم (ص) و «کسى که از اوست» مىباشد، نشان دهنده آن است که پس از این فرمان، هر کسى را که پیغمبر (ص) به جاى خود اعزام دارد، در واقع قائم مقام و جانشین اوست.
برخى اهل تسنن گمان بردهاند که اعزام على (ع) به این مأموریت و عزل ابوبکر به این سبب بوده است که لغو پیمان باید توسط کسى که آن را منعقد کرده و یا یکى از خویشان او صورت گیرد، و نیز رسالت على (ع) در این مورد (برائتجویى از شرک و مشرکان) از سنخ رسالتهایى است که همه شایستگان از مؤمنین مىتوانستند عهدهدار آن شوند. برخلاف این تصور علماى شیعه معتقد هستند مأموریت على (ع) اشتراک در رسالت پیغمبر (ص) را مىرساند که هیچ کس دیگر شایستگى آن را ندارد؛ زیرا تنها به برائت جستن از مشرکان (که وظیفه و رسالت همه مؤمنان شایسته است) ختم نمىشود، بلکه علاوه بر آن شامل اعلام و ابلاغ احکام الهى و ابتدایى جدیدى بود که تا پیش از آن، رسول خدا (ص) آنها را تبلیغ نکرده و وظیفه نبوت و رسالت خود را در این باره انجام نداده بود و آن احکام را به کسانى که باید ابلاغ کند، نرسانده بود. بنابراین جز خود آن حضرت یا مردى از خودش کس دیگرى نمىتوانست آنها را به مشرکان و زائران مکه برساند. احکامى که در ابلاغ آنها توسط على (ع) در روز حج اکبر سال نهم میان مسلمانان هیچ تردیدى نیست عبارتند از:
1 ـ لغو عهد و پیمان اسلام با مشرکانى که محدود به زمان و مدت معینى نیست. بنابراین تنها این پیمانها تا چهار ماه اعتبار دارد.
2 ـ نهى از عریان طواف کردن که از عادات زشت جاهلیت بود و پس از فتح مکه تا این زمان تحریم نشده بود.
3 ـ از این سال به بعد هیچ مشرکى حق ندارد به طواف و زیارت خانه خدا بیاید. (136)
اما نحوه ابلاغ آیات برائت و این احکام توسط امیرالمؤمنین (ع) چنین بود که رسول خدا (ص) آیات نازله را به ابوبکر داد تا به مکه رود تا در اجتماع زائران مکه به مشرکان ابلاغ کند. همین که ابوبکر از مدینه خارج شد و در مسیر مکه به راه افتاد، جبرئیل بر پیغمبر (ص) نازل شد و عرض کرد: خداوند بر تو درود مىفرستند و مىفرماید (این ابلاغها) را کسى به جز تو یا مردى که از تو باشد، نمىرساند. پس رسول خدا (ص) على علیهالسلام را خواست و فرمود: بر شتر من غضباء سوار شود و در پى ابوبکر برو و آیات برائت را از او تحویل بگیر و به مکه ببر و با ابلاغ آن پیمان با مشرکان را لغو کن. ابوبکر هم به میل خود واگذار که اگر خواست با تو به مکه آید یا به سوى من بازگردد.
امیرالمؤمنین بر غضبا سوار شد و به ابوبکر رسید. ابوبکر با دیدن على (ع) پریشان شد و گفت: اى ابوالحسن براى چه کارى آمدهاى؟ آیا به همراه من به مکه مىآیى یا براى کار دیگرى آمدهاى؟ على (ع) فرمود: رسول خدا (ص) به من دستور داده است که به تو برسم و آیات برائت را از تو بگیرم و به سوى مشرکان بروم و به وسیله آن پیمان آنها را لغو کنم؛ و تو را به حال خود واگذارم که همراه من به مکه بیایى یا به سوى پیغمبر (ص) بازگردى. ابوبکر گفت: به سوى پیغمبر (ص) باز مىگردم. وى به حضور رسول خدا (ص) رسید و عرض کرد: اى رسول خدا (ص) شما من را براى کارى برگزیدید که افتخارى نصیب من شد و همه در این انتخاب به من رشک مىبردند. چون براى انجام آن رفتم، من را فراخواندید. آیا کارى از من سرزده است یا خداوند آیهاى در نکوهش من نازل کرده است؟ پیغمبر (ص) فرمود: نه، ولى جبرئیل امین از سوى خداوند عزوجل نزد من آمد و گفت که این آیات را کسى جز خود تو یا آن کس که از تو باشد، نمىرساند؛ و على از من است و از جانب من کسى جز على نمىتواند (احکام ابتدایى را) ابلاغ کند. (137)
امیرالمؤمنین (ع) وقتى به مکه رسید که بعد از ظهر عید قربان (روز حج اکبر) بود. على (ع) در میان مردم برخاست و فرمود: اى مردم من فرستاده رسول خدا (ص) به سوى شما هستم و این آیات را آوردهام:
برائة من الله و رسوله الى الذین عاهدتم من المشرکین فسیحوا فى الارض اربعة اشهر.
یعنى بیست روز از ذىالحجه و تمام محرم و صفر و ربیعالاول و ده روز از ربیعالثانى . آن گاه فرمود: از این پس کس نه زن و نه مرد نباید عریان طواف کند، و هیچ مشرکى حق ندارد بعد از امسال به زیارت بیاید، و هر کس از مشرکان با رسول خدا (ص) عهدى بسته است، مهلت اعتبار آن تا پایان همین چهار ماه است. (138) به نقل یعقوبى على (ع) آیات را بر اهل مکه خواند و امان داد و سپس فرمود: هر کس که با رسول خدا (ص) پیمانى به مدت چهار ماه دارد، آن حضرت بر پیمان خود استوار است، و هر کس با رسول خدا(ص) عهد و پیمانى ندارد، او را پنجاه شب مهلت داده است. (139) این نقل یعقوبى در مورد پنجاه شب مهلت در منابع شیعه وجود ندارد.
در مستدرک صحیحین از جمیع بن عمیر لیثى روایت مىکند که گوید: نزد عبدالله بن عمر بن خطاب رفتم و از او در مورد على (ع) سؤال کردم. ابتدا پاسخ من را نداد؛ سپس گفت: آیا تو را از على خبر ندهم؟ این خانه رسول خدا (ص) در مسجد، و این هم خانه على است. رسول خدا (ص) ابوبکر و عمر را براى اعلام برائت به سوى اهل مکه فرستاد. آن دو رفتند؛ پس از مدتى متوجه سوارهاى شدند. گفتند: کیستى؟ گفت: من على هستم. اى ابوبکر نامهاى را که همراه دارى، به من بده. ابوبکر گفت: از من چه مىخواهى؟ گفت: سوگند به خدا که جز خیر نمىدانم. پس نامه را گرفت و آن را (به مکه) برد. ابوبکر و عمر به مدینه بازگشتند و به پیغمبر (ص) گفتند: اى رسول خدا چه بر سر ما آمده است؟ فرمود: چیزى بر شما نیست مگر خیر، ولى به من گفته شده است که جز تو یا مردى که از تو باشد، ابلاغ نمىکند. (140)
در کتاب تاریخ دمشق از ابن عباس روایت شده است که مىگوید: من و عمربن خطاب در یکى از راههاى مدینه مىرفتیم. عمر در حالى که دست من در دستش بود، گفت: اى ابن عباس چنین مىبینم که یار تو (على) مظلوم واقع شده است. گفتم: پس اى امیرالمؤمنین آنچه را که موجب مظلومیت او شده (خلافت غصب شده) به او بازگردان. ابن عباس مىگوید: عمر دستش را از دست من درآورد و از من روى برگرداند (و از سخن من خوشش نیامد) و با خود آهسته حرف مىزد؛ سپس ایستاد تا من به او رسیدم. آن گاه گفت: اى ابن عباس تصور مىکنم مردم یار تو را کوچک کردند. من گفتم: به خدا سوگند، رسول خدا (ص) او را کوچک نکرد زمانى که او را (به مکه) فرستاد و دستور داد که (آیات) برائت را از ابوبکر بگیرد (و على چنین کرد) سپس آن آیات را بر مردم قرائت کرد. عمر در پاسخ سکوت کرد. (141)
رسول خدا (ص) نامهاى به مسیحیان نجران نوشته بود و در آن خواستار اسلام آوردن آنها و یا پرداخت جزیه شده بود و اخطار کرده بود در صورتى که هیچ کدام از پیشنهادها را نپذیرند، مسلمانان به جنگ آنها خواهند آمد. اسقف نجران پس از مشورت با بزرگان آنجا به این نتیجه رسید تا با اعزام هیئتى به مدینه، در مورد دعوت آن حضرت تحقیق کنند و اخبار مربوط به آن را به نجران بیاورند. اعضاى هیئت وارد مدینه شدند و به مسجد پیغمبر (ص) آمدند و از رسول خدا (ص) در مورد دعوت اسلامى پرسشهایى کردند؛ ولى با وجود شنیدن پاسخهاى محکم و مستدل پیغمبر(ص) باز در حقانیت آن حضرت تشکیک کردند. در این موقع آیه مباهله (سوره آلعمران، آیه 61) نازل شد و به موجب این آیه، رسول خدا (ص) آنها را به مباهله دعوت کرد که با استقبال مسیحیان مواجه شد.
آیه مباهله چنین است:
فمن حاجک فیه من بعد ما جاءک من العلم، فقل تعالوا ندع ابنائنا و ابنائکم و نسائنا و نسائکم و انفسنا و انفسکم ثم نبهل فنجعل لعنةالله على الکاذبین.
یعنى: پس هر کس با تو در آن (بحث بندگى و رسالت عیسى) بعد از علمى که به مطلب یافتى، مجادله کرد بگو بیایید ما فرزندان خود و شما فرزندانتان را، ما زنان خود و شما زنانتان را، ما نفس خود و شما نیز نفس خود را بخوانیم. سپس مباهله کنیم و لعنت و دورى از رحمت خدا را براى دروغگویان (که یا ما هستیم یا شما) درخواست کنیم.
مسیحیان وقتى به اقامتگاه خود بازگشتند به مشورت نشستند و گفتند: اگر او با امت خود آمد، مباهله مىکنیم، زیرا مىفهمیم که پیغمبر نیست؛ و اگر با خویشان و نزدیکانش بیاید، مباهله نمىکنیم؛ چون هیچ کس بر ضد خانواده خود اقدامى نمىکند مگر آن که ایمان و یقین داشته باشد که خطرى در بین نیست.
روز بعد و در موعد مباهله، پیغمبر اکرم (ص) در حالى که دست على بن ابیطالب (ع) را در دست داشتن و حسن و حسین علیهماالسلام پیشاپیش آنها و فاطمه زهرا (س) در پشت سر مىآمدند، براى مباهله حاضر شدند. همین که سرپرست هیئت مسیحیان رسول خدا (ص) و همراهان او را دید، در مورد همراهان آن حضرت سؤال کرد. به او گفتند: آن مرد پسرعموى او و داماد و پدر فرزندان و محبوبترین مردم نزد اوست. آن دو کودک فرزندان دخترش از همسر خود على است که آنها نیز محبوبترین کسان نزد او هستند؛ و آن زن فاطمه دخترش مىباشد که گرامىترین کس نزد آن حضرت است و از همه به او نزدیکتر مىباشد. سرپرست هیئت نجران رو به دیگر مسیحیان کرد و گفت: اى گروه نصارا من به یقین چهرههایى را مىبینم که اگر از خدا درخواست کنند کوهى را از جا بکند، مىکند. زنهار که مباهله نکنید وگرنه هلاک خواهید شد و تا روز قیامت یک مسیحى روى زمین باقى نخواهد ماند. همه اعضاى هیئت سخن وى را تصدیق و تأیید کردند . آن گاه سرپرست آنها به پیغمبر (ص) گفت: ما با شما مباهله نمىکنیم. رسول خدا (ص) فرمود پس اسلام بیاورید تا آنچه به سود مسلمانان است به نفع شما باشد و هر چه به زیان شما باشد به ضرر ایشان هم خواهد بود. مسیحیان این پیشنهاد را نپذیرفتند. پیغمبر (ص) فرمود : من به ناچار با شما جنگ خواهم کرد. گفتند: ما طاقت جنگ نداریم، ولى هر سال دو هزار حله (جامه نو) و سى زره آهنى مىپردازیم. رسول خدا (ص) موافقت کرد و قرارداد صلحى بر این مبنا تنظیم شد که على (ع) کاتب آن بود. (142)
شیخ مفید از اعاظم علماى شیعه در کتاب ارشاد خود پس از نقل داستان مباهله که آن را دلیل بر اقرار مسیحیان به نبوت پیغمبر اکرم (ص) مىداند، در تبیین مصداق «انفسنا» بودن على (ع) در آیه مباهله مىنویسد: خداى تعالى در آیه مباهله حکم فرموده است که على (ع) جان رسول خدا (ص) است؛ و از این حکم روشن مىگردد که على (ع) به آخرین درجه فضیلت رسیده است و با پیغمبر (ص) در کمال و عصمت از گناهان مساوى و برابر است.
وى سپس به استناد این آیه به تبیین مقام حضرت زهرا (س) و حسنین علیهماالسلام مىپردازد، آن گاه مىنویسد: این فضیلتى (براى اهل بیت) است که هیچ یک از امت در این فضیلت شریک آنان نگشت و کسى هماورد و همانند آنان نشد، و این نیز به دیگر فضیلتهاى امیرالمؤمنین مىپیوندد. (143)
امیرالمؤمنین على (ع) در تمام غزوات پیغمبر اکرم (ص) به جز تبوک حضور داشت؛ و با حضور شایسته او بود که پیروزىهاى بزرگ را خداوند نصیب مسلمانان کرد و یا از شکست و انهدام اسلام جلوگیرى نمود.
اگرچه در خلال این غزوه على (ع) به جانشینى رسول خدا (ص) در مدینه منصوب شده بود و در لشکرکشى پیغمبر (ص) حضور نداشت، اما کلامى که پیغمبر (ص) در شأن او فرمود، یکى از فضائل منحصر به فرد على (ع) است که آن حضرت را نسبت به تمام اصحاب رسولالله (ص) برترى مىبخشد . نکته جالب توجه دیگر این که در تنها غزوهاى هم که على (ع) حضور ندارد، جنگى رخ نمىدهد؛ زیرا پس از رسیدن سپاه اسلام به منطقه تبوک، معلوم گردید که خبر حضور دشمن در آنجا شایعهاى بیش نبوده است، بنابراین مسلمانان بدون مواجهه با دشمن به سوى مدینه بازگشتند.
ابن سعد از براءبن عازب و زید بن ارقم روایت مىکند که هنگام آمادگى براى غزوه تبوک، رسول خدا (ص) به على بن ابیطالب فرمود: «به ناچار باید من یا تو در مدینه بمانیم». پس على (ع) را در مدینه جانشین کرد. زمانى که آن حضرت در حالت جنگى مدینه را ترک کرد، گروهى از مردم گفتند که پیغمبر على را جانشین نکرد مگر به سبب چیزى که از آن کراهت داشت. این سخن به على (ع) رسید؛ لذا در پى رسول خدا (ص) رفت تا به آن حضرت رسید. پیغمبر(ص) به او فرمود: اى على آیا خبرى شده است؟ عرض کرد: نه اى رسول خدا! اما شنیدم که گروهى از مردم مىپندارند، شما من را از آن جهت جانشین کردهاید که به سبب چیزى از من ناراحت هستید. رسول خدا (ص) خندید و فرمود: «اى على! آیا خشنود نیستى که نسبت به من همانند هارون به موسى باشى، جز این که تو پیامبر نیستى؟ عرض کرد: بله یا رسولالله. پیغمبر (ص) فرمود: پس آن (جانشینى تو در مدینه) چنین است. (117) از عجایب این که راویان این حدیث (یعنى براء بن عازب و زید بن ارقم) که منابع معتبر و مهم سنى آن را نقل کردهاند، از جمله اصحابى هستند که نسبت به امیرالمؤمنین على (ع) معرفت نداشتند و به گونهاى با آن حضرت دشمنى مىکردهاند. از آن جمله به هنگام خلافت آن حضرت، روزى امیرالمؤمنین (ع) در مسجد کوفه سخن مىگفت و به مناسبت یادى از غدیر خم کرد. سپس از حاضران خواست چنانچه در میان آنها کسانى هستند که این فرموده پیغمبر (ص) : «من کنت مولاه فهذا على مولاه» را در غدیر شنیدهاند، برخیزند و گواهى دهند. گروهى برخاستند و گواهى دادند. براء بن عازب و زید بن ارقم و چند تن دیگر برنخاستند. امیرالمؤمنین (ع) رو به آنها کرد و فرمود: آیا شما در غدیر حضور نداشتید. گفتند: ما در آنجا بودیم ولى این سخن را از پیغمبر (ص) به یاد نمىآوریم. على (ع) در حق آنها نفرین کرد و هر دو کور شدند. (118)
ابن اسحاق از سعد بن ابى وقاص روایت مىکند که رسول خدا (ص) هنگام خروج به سوى غزوه تبوک، على بن ابیطالب را بر اهل بیت و خانواده خود جانشین کرد و به او دستور داد تا در میان آنها اقامت داشته باشد. منافقین نسبت به على بن ابیطالب فتنه به پا کردند و گفتند: پیغمبر (ص)، على را جانشین نکرد مگر آن که بردن وى براى او سنگین بود و مىخواست تا از همراهى على راحت باشد. هنگامى که منافقین چنین گفتند، على (ع) سلاح خود را برگرفت و از مدینه خارج شد تا به رسول خدا (ص) در جرف رسید و به آن حضرت عرض کرد: اى پیغمبر خدا، منافقین مىپندارند که شما از این رو من را جانشین قرار دادهاید که من براى شما سنگین شدهام و خواستهاید از (قید) من سبک شوید. پیغمبر (ص) فرمود: دروغ گفتند. اما من تو را به سبب خوف از پشت سر خود جانشین کردهام. پس بازگرد و جانشین من در اهل من و خود باش. اى على! آیا خشنود نیستى از این که نسبت به من همچون جایگاه هارون به موسى باشى، به جز آن که پس از من پیامبرى نیست؟[ ... أفلا ترضى یا على أن تکون منى بمنزلة هارون من موسى، إلا أنه لا نبى بعدى؟] سپس على (ع) به مدینه بازگشت و رسول خدا عازم سفر خود (به تبوک) شد. (119)
شیخ مفید نیز در این خصوص بحث مفصلى دارد که خلاصه آن چنین است: هنگامى که پیغمبر (ص) آماده رفتن به تبوک شد، امیرالمؤمنین (ع) را جانشین خود میان خاندان و فرزندان و زنان و آنان که با او هجرت کرده بودند، قرار داد و به او فرمود: «یا على ان المدینه لاتصلح الا بىاوبک» اى على مدینه جز به وجود من یا تو اصلاح نپذیرد؛ زیرا آن حضرت خوف داشت که چون از مدینه دور شود، اعراب ناپاک و بسیارى از مردم مکه و اطراف آن به مدینه هجوم آوردند. پیغمبر (ص) مىدانست که جز امیرالمؤمنین (ع) براى ترساندن دشمن و پاسدارى از دارالهجره و حفاظت از ساکنان مدینه، کس دیگرى نمىتواند جاى او را بگیرد، لذا او را جانشین خود در مدینه کرد. منافقان چون دانستند رسول خدا (ص)، على (ع) را به جانشینى خود در مدینه تعیین کرده است، بر او حسد بردند، و ماندن وى به جاى پیغمبر(ص) براى ایشان بسیار گران آمد زیرا مىدانستند که با وجود او دشمنان نمىتوانند طمعى در مدینه کنند . از این رو کوشش مىکردند تا به هر نحوى که شده على (ع) را به همراه پیغمبر (ص) روانه کنند. لذا از هر سو سخنها گفتند تا جایى که گفتند: این که رسول خدا (ص) على را به جاى خود در مدینه گزارده است نه به سبب دوستى و گرامى داشتن اوست، بلکه بردن على برایش سنگین بوده است.
امیرالمؤمنین (ع) چون یاوهگوییهاى منافقین را شنید، خواست تا دروغ و رسوایى آنان را آشکار سازد. لذا خود را به پیغمبر (ص) رسانید و عرض کرد: اى رسول خدا منافقین مىپندارند به سبب این که همراه بودن من براى شما گران است و خشمى بر من داشتهاید، من را به جاى خود در مدینه قرار دادهاید. پیغمبر (ص) به او فرمود: برادرم به جاى خود بازگرد، زیرا مدینه جز به بودن من یا تو اصلاح نمىپذیرد. چون تا جانشین من در میان خاندان و هجرتگاه و خویشان من هستى. اى على آیا خشنود نیستى که تو نسبت به من همانند هارون به موسى باشى، جز این که پس از من پیامبرى نیست؟
شیخ مفید سپس مىنویسد، این گفتار رسول خدا چند چیز را دربردارد:
تصریح به امامت على (ع)، تنها برگزیدن او در میان تمام مردم براى جانشینى، اثبات فضیلتى براى على (ع) که هیچ کس را با او در این فضیلت شریک نساخت، و ثابت کردن آنچه هارون داشت براى او به جز آنچه عرف مخصوص هارون مىداند که او برادر (تنى) موسى بود و استثناى او از نبوت (که هارون پیغمبر بود و بعد از رسول خدا (ص) دیگر پیامبرى نخواهد آمد)... شیخ مفید پس از بیان شرحى به استناد قرآن مجید در مورد جایگاه هارون به موسى مىنویسد: این فضیلتى است که هیچ یک از مردم با امیرالمؤمنین (ع) در آن شریک نشد، و هیچ کس در آن همتراز و نزدیک به او نگشت. اگر خداى عزوجل مىدانست (یعنى تقدیر کرده بود) که پیغمبرش در این غزوه، نیاز به جنگ یا کمک و یاور دارد، هرگز به او اجازه نمىداد که امیرالمؤمنین را در مدینه به جاى خود گذارد. بلکه مىدانست که مصلحت در جانشین قراردادن اوست و ماندن او در دارالهجره پیغمبر (ص) بهترین اعمال است، و خداوند با این جریان تدبیر کار مردم و دین را فرموده است. (120)
امیرالمؤمنین (ع) به جز حضور فعال و تعیینکننده در غزوات پیغمبر اکرم (ص)، در چند سریه نیز حاضر بود و فرماندهى آن سریهها را برعهده داشت. به تعبیر دیگر آن حضرت در حرکتهاى نظامى یا فرمانده بود، یا فرمانبر پیغمبر اکرم (ص). و به غیر از رسول خدا (ص) هیچ کس بر امیرالمؤمنین (ع) فرماندهى نکرده است. برخى از مشاهیر اصحاب پیغمبر (ص) سعادت آن را داشتند که از سوى آن حضرت چند بار فرماندهى سریههاى اسلام را برعهده گیرند؛ اما هیچ کدام مانند امیرالمؤمنین (ع) توفیق نیافتند که در تمام مأموریتهاى محوله از جانب رسول خدا (ص) پیروز و سربلند بازگردند.
در طول ده سال تشکیل حکومت اسلامى در مدینه و رهبرى وجود مقدس پیغمبر اکرم (ص)، على (ع) چهار بار در رأس گروههایى از مسلمانان با فرمان پیغمبر (ص) به مأموریتهایى اعزام شد که همه قرین موفقیت بود. این سریهها از این قرار است:
سریه فدک: پیش از جنگ خیبر، به پیغمبر اکرم (ص) خبر رسیده بود که قبیله بنى سعد در ناحیه فدک اجتماع کردهاند و مىخواهند به یهود خیبر کمک برسانند. رسول خدا (در شعبان سال ششم) على (ع) را با صد مرد به سوى بنى سعد اعزام کرد. على (ع) شبها راه مىپیمود و روزها در کمین به سر مىبرد تا آن که به همج (آبى میان خیبر و فدک) رسید. در آنجا مردى از دشمن را گرفتند و از او در مورد بنى سعد سؤال کردند. وى گفت که خبرى از آنها ندارد. بر او سخت گرفتند. او به شرط آن که امانش دهند، على (ع) را از موقعیت و اهداف دشمن آگاه کرد و اقرار کرد که جاسوس آنهاست و او را به خیبر فرستادهاند تا آمادگى بنىسعد را به اطلاع ایشان برساند، مشروط به آن که یهودیان خیبر هم براى آنها سهمى در محصول خرماى خود منظور کنند و نیز اطلاع دهد که به زودى بنى سعد نیز خیبریان خواهند رفت.
على (ع) وى را به عنوان راهنما براى دستیابى به بنىسعد همراه برد. او مسلمانان را از چند رشته تپه و دره گذراند تا به دشتى رسیدند که در آن شتر و گوسفند و بز بسیارى بود . راهنما گفت: اینها رمه و گله بنىسعد است. مسلمانان بر آن حمله بردند و شترها و گوسفندها را غنیمت گرفتند. چوپانها و ساربانها خبر حمله را به بنىسعد رساندند و آنها متفرق شدند و گریختند. راهنما گفت: چرا من را نگاه داشتهاید؟ على (ع) فرمود: هنوز به لشگرگاه آنها نرسیدهایم. مسلمانان به آنجا رسیدند ولى کسى را ندیدند. پس اسیر را آزاد کردند و چهارپایان را که پانصد شتر و دو هزار گوسفند بود با خود راندند.
على (ع) سه روز در منطقه اقامت کرد و پس از تقسیم غنائم خمس آن را جدا کرد و تعدادى از شتران پرشیر را ویژه پیغمبر (ص) قرار داد و آنها را به مدینه آورد. (121)
واقدى از قول کسى و او از قول شخصى که خود در آن ایام و آن منطقه مىزیسته است، نقل مىکند که گفت: من در صحراهاى میان همج و بدیع (جایى از منطقه فدک) بودم که متوجه شدم بنىسعد در حال کوچ و گریز هستند. با خود گفتم امروز چه چیزى آنها را چنین ترسانده است؟ نزدیک رفتم و بزرگ آنها «وبر بن علیم» را دیدم. از او پرسیدم: براى چه این چنین مىگریزید؟ گفت: از شر و گرفتارى. سپاهیان محمد (ص) به سراغ ما آمدهاند و ما را یاراى مقابله با آنها نیست. پیش از آن که ما به جنگ آنها برویم، آنها بر ما فرود آمدند و فرستادهاى از ما را که به خیبر فرستاده بودیم، دستگیر کردهاند. او وضع ما را به مسلمانان خبر داده است و این گرفتارى را فراهم آورده است... (122)
بنابراین با فرماندهى شایسته امیرالمؤمنین (ع)، توطئه دشمن مبنى بر کمکرسانى عده و عده به خیبر که کانون فتنه یهود بر ضد اسلام شده بود، نقش بر آب گردید و آن حضرت پیروزمند از این مأموریت به مدینه بازگشت.
در کتابهاى تاریخى و منابع دست اول تاریخ اسلام از یک سریه با نام ذات السلاسل یاد شده است که نقل سنى و شیعه بر خلاف موارد پیش گفته کاملا از هم متمایز است. برخى منابع سنى که از این سریه نام بردهاند تصریح دارند که در سال هشتم هجرت و پس از جنگ موته، رسول اکرم (ص) عمرو بن عاص را با سیصد تن بر سر قبائل «بلى» و «قضاعه» به منطقهاى به نام ذات السلاسل فرستاد که در آنجا اجتماع کرده بودند و قصد حمله به مدینه را داشتند. در این سریه کسانى همچون صهیب بن سنان و سعد بن ابى وقاص و اسیدبن حضیر و سعد بن عباده حاضر بودند. عمروبن عاص پس از اطلاع از قدرت دشمن، از پیغمبر (ص) درخواست نیروى کمکى کرد و آن حضرت دویست تن را به فرماندهى ابوعبیده جراح به یارى او فرستاد که ابوبکر و عمر هم با آنها همراه بودند. عمروعاص همه آن بلاد را تسخیر کرد و چند روزى همانجا اقامت نمود و از تجمع دشمن چیزى نشنید و متوجه نشد که به کجا گریختهاند. وى سواران را به اطراف اعزام مىداشت و آنها تعدادى شتر و بز غنیمت مىگرفتند و مىکشتند و مىخوردند . غنیمت بیش از این نبود تا میان خود تقسیم کنند. (123)
عجیب است که طبرى و ابن اثیر در سخن از این سریه، فقط تا ملحق شدن ابوعبیده جراح به عمروعاص و اقتداى او به عمرو در نماز به منظور جلوگیرى از اختلاف میان سپاه را ذکر کردهاند و از سرانجام این سریه هیچ و نتایج آن حرفى به میان نیاوردهاند. (124)
شیخ مفید سرآمد علماى شیعه در آغاز قرن پنجم دو جا در کتاب ارشاد خود با تفاوتهایى به نقل این واقعه پرداخته است. در نقل اول مىنویسد: روزى مردى نزد پیغمبر (ص) آمد و گفت گروهى از عربها قصد شبیخون بر شما در مدینه را دارند و مشخصات و جایگاه استقرارشان را به آن حضرت اعلام داشت. رسول اکرم (ص) به امیرالمؤمنین (ع) دستور داد مردم را به مسجد دعوت کند. سپس در جمع مردم فرمود: اى مردم این دشمن خدا و دشمن شما است که مىخواهد در مدینه به شما شبیخون بزند. چه کسى براى رفتن به آن وادى (محل حضور دشمن) آماده است؟ مردى از مهاجران برخاست و عرض کرد: اى رسول خدا من آماده هستم. پیغمبر (ص) پرچم را به دست او داد و هفتصد مرد را به همراه او روانه کرد و به او فرمود: به نام خدا روانه شو .
آن مرد مهاجر نزدیک ظهر به آن گروه رسید. به او گفتند: تو کیستى؟ گفت: من فرستاده رسول خدا هستم. یا بگویید «لا اله الاالله وحده لا شریک له و أن محمدا عبده و رسوله» و یا با شمشیر شما را خواهم زد. گفتند: نزد بزرگ خود بازگرد که ما گروهى هستیم که تو را تاب مقاومت در برابر ما نیست. آن مرد به سوى پیغمبر (ص) بازگشت و آن حضرت را از ماجرا باخبر ساخت.
رسول خدا (ص) دوباره فرمود: چه کسى به آن وادى مىرود؟ مرد دیگرى از مهاجران برخاست و عرض کرد: من آماده رفتن به آنجا هستم. پیغمبر (ص) پرچم را به او سپرد. وى نیز رفت و مانند رفیق پیشین خود (بىنتیجه) بازگشت. رسول خدا (ص) فرمود: على بن ابیطالب کجاست؟ امیرالمؤمنین (ع) برخاست و عرض کرد: من اینجا هستم اى رسول خدا! فرمود: به این وادى برو. عرض کرد: اطاعت مىکنم. على (ع) دستارى داشت که آن را به سرنمىبست، مگر در مواردى که پیغمبر (ص) او را به مأموریت سختى اعزام مىکرد.
على (ع) به خانه فاطمه (س) رفت و آن دستار را از او خواست. فاطمه (س) گفت: به کجا پدرم تو را مىفرستد؟ فرمود: به وادى رمل. پس فاطمه (س) از روى دلسوزى گریست. در همین حال پیغمبر (ص) بر ان دو وارد شد و به حضرت زهرا (س) فرمود: چرا گریه مىکنى، آیا مىترسى که شوهرت کشته شود؟ نه انشاءالله تعالى. على (ع) عرض کرد: اى رسول خدا از بهشت رفتن من جلوگیرى نکنید. سپس بیرون آمد و با پرچم پیغمبر (ص) رفت تا سحرگاهان به دشمن رسید . پس آنجا درنگ کرد تا صبح شد و با یاران خود نماز صبح را به جا آورد. آن گاه سپاه خود را به صف کرد و به شمشیرش تکیه زد و رو به دشمن کرد و فرمود: اى مردم من فرستاده رسول خدا به سوى شما هستم تا بگویید.: لا اله الاالله و أن محمدا عبده و رسوله؛ وگرنه شما را با شمشیر خواهم زد. گفتند: باز گرد همان گونه که دو یار تو بازگشتند. على (ع) فرمود : به خدا سوگند بازنمىگردم تا اسلام را بپذیرید و یا با این شمشیرم شما را خواهم زد . من على بن ابیطالب بن عبدالمطلب هستم. همین که آن قوم او را شناختند، نگران شدند و رو به جنگ آوردند. على (ع) هم با آنان به مقابله پرداخت و شش تن یا هفت نفر از آنها را کشت و دیگران گریختند. مسلمانان پیروز شدند و غنائمى برگرفتند و على (ع) به سوى پیغمبر (ص) بازگشت.
از امسلمه رحمةالله علیها روایت شده است که گفت: پیغمبر (ص) در خانه من خوابیده بود، ناگهان از خواب برخاست و فرمود: این جبرئیل است که به من خبر مىدهد على مىآید. سپس بیرون رفت و دستور داد مردم از على (ع) استقبال کنند. مردم در دو صف با پیغمبر (ص) به استقبال على (ع) شتافتند. همین که على (ع) رسول خدا را دید از اسب خود پیاده شد و به سوى پاى پیغمبر (ص) خم شد تا آن را ببوسد. پیغمبر اکرم (ص) فرمود: سوار شو که خداى تعالى و رسول او از تو خشنود هستند. امیرالمؤمنین (ع) از خوشحالى گریان شد و به خانه خود رفت و آنچه را به غنیمت گرفته بود به مسلمانان تسلیم کرد. پیغمبر (ص) به برخى از لشکریان همراه على (ع) فرمود: فرمانده خود را چگونه دیدید؟ گفتند: چیز بدى از او ندیدیم جز آن که در تمام نمازهاى سوره قل هوالله احد مىخواند. هنگامى که على (ع) نزد پیغمبر آمد، آن حضرت از او پرسید: چرا در نمازهایى که با ایشان خواندى جز سوره قل هوالله احد سوره دیگرى نخواندى؟ على (ع) عرض کرد: اى رسول خدا من این سوره را دوست دارم. پیغمبر (ص) فرمود: به راستى که خدا نیز تو را دوست دارد همان گونه که تو این سوره را دوست دارى . سپس فرمود: اى على! اگر نمىترسیدم از این که گروههایى از مردم درباره تو آنچه را مسیحیان درباره عیسى بن مریم گفتند، بگویند امروز سخنى در شأن تو مىگفتم که به هیچ گروهى از مردم نگذرى، مگر آن که خاک زیر پاى تو را (به عنوان تبرک) بردارند. (125)
در نقل دوم شیخ مفید بسیارى از مطالب با نقل اول مطابق است و تفاوت این دو نقل و اهمیت نقل دوم بیشتر در آن است که پیغمبر اکرم (ص) چند سپاه به فرماندهى اصحاب مشهور خود به سوى دشمن اعزام داشت، ولى آنها همه شکست خورده بازگشتند و تنها امیرالمؤمنین (ع) بود که پیروز و سربلند سوى پیغمبر (ص) آمد.
در نقل دوم همانند نقل پیشین به آمدن عربى نزد رسول خدا (ص) و خبر دادن او از اجتماع دشمن، گروهى از اصحاب بر ضد پیغمبر (ص) اشاره شده و آمده است که پس از فراخوانى مردم توسط پیغمبر اکرم (ص) براى مقابله با دشمن، گروهى از اصحاب صفه (مهاجران بىخانمان ساکن در مدینه که تا مدتها بر روى سکوى جلوى مسجد شبها را به روز مىآوردند) برخاستند و عرض کردند: اى رسول خدا ما به سوى دشمن مىرویم؛ پس هر کس را که خواستید بر ما امیر کنید . براى تعیین فرمانده، میان آنها و دیگران قرعه زدند، و قرعه به نام هشتاد تن درآمد. پس پیغمبر (ص) ابوبکر را فراخواند و به او فرمود: پرچم را بگیر و به سوى بنى سلیم برو چون آنها نزدیک به حره (126) هستند.
ابوبکر با آن گروه حرکت کرد تا به نزدیکى منطقه دشمن رسید و آنجا زمینى بود که سنگ و درخت بسیار داشت و دشمن در وسط دره مستقر شده بود و فرود آمدن در آن کار دشوارى بود . همین که ابوبکر خواستت به آن دره سرازیر شود دشمنان بر آنان حملهور شدند و ابوبکر را مجبور به فرار کردند و گروه زیادى از مسلمانان را کشتند. ابوبکر از برابر دشمن گریخت و چون به حضور رسول خدا (ص) رسیدند، آن حضرت پرچم را براى عمر بن خطاب بست و او را روانه جنگ با دشمن کرد. همین که عمر نیز خواست به آن دره سرازیر شود، دشمنان به وى حمله کردند و او را هم فرارى دادند. این امر رسول خدا (ص) را ناراحت کرد. عمرو بن عاص گفت: اى رسول خدا من را به سوى آنان بفرستید چرا که جنگ با نیرنگ است شاید من به دشمن نیرنگ بزنم . (و شکست دهم) پیغمبر (ص) او را با گروهى روانه کرد و سفارشها نمود. عمرو عاص هم کارى از پیش نبرد و چون به آن وادى رسید، عربها بر او تاختند و او را فرارى دادند و جمعى از همراهانش را کشتند. رسول خدا (ص) چند روز درنگ نمود و بر دشمن نفرین کرد.
آن گاه پیغمبر اکرم (ص)، امیرالمؤمنین را فراخواند و پرچمى براى او بست و فرمود: بارها او را (به جنگ) فرستادهام؛ حمله کنندهاى است که نمىگریزد. سپس دست به سوى آسمان بلند کرد و گفت: خداوندا اگر من رسول تو هستم، به کمک او من را حفاظت کن و براى او آنچه خود مىدانى و بالاتر از آن نیکى کن...
على (ع) عازم مأموریت شد در حالى که بر اسب سرخ موى دم کوتاهى سوار بود و دو برد یمانى پوشیده بود و نیزهاى در دست داشت که ساخت خط (شهرى در یمامه) بود. رسول خدا (ص) تا مسجد احزاب براى بدرقه او بیرون آمد و گروهى را به همراهى او روانه کرد که از جمله آنان ابوبکر و عمربن خطاب و عمروبن عاص بودند. امیرالمؤمنین (ع) آنها را از راه پست و هموارى برد و شبها راه مىرفت و روزها پنهان مىشد تا به نزدیکى آن وادى رسید و به همراهان خود فرمود: دهان اسبهاى خود را ببندید. سپس آنها را در جایى نگاه داشت و فرمود: از این جا حرکت نکنید. عمروعاص چون دید که آن حضرت چگونه عمل مىکند و یقین پیدا کرد که او پیروز خواهد شد، تلاش نمود تا براى جلوگیرى از موفقیت او به هر نحوى که شده، دشمن را از حضور سپاه اسلام باخبر کند. به این منظور از مسلمانان خواست تا برخلاف دستور امیرالمؤمنین (ع)، منطقه را ترک کنند و به بالاى دره بروند. اما آنها گفتند: سوگند به خدا چنین نخواهیم کرد، زیرا رسول خدا (ص) به ما دستور داده است که گوش به فرمان على باشیم و او را اطاعت کنیم. آیا مىخواهى دستور او را رها کنیم و از تو پیروى کنیم؟ پس همانجا ماندند تا نزدیک سپیده صبح شد. امیرالمؤمنین (ع) و همراهانش از چهارسو بر آن قوم حملهور شدند؛ آنها غافلگیر شده و شکست خوردند. در این باره بر پیغمبر اکرم (ص) سوره «والعادیات ضبحا» نازل گردید.
پیغمبر (ص) مژده پیروزى على (ع) را به اصحاب خود داد و به آنان دستور داد تا در دو صف از امیرالمؤمنین (ع) استقبال کنند...
بقیه این روایت همانند نقل اول حاکى از استقبال پرشکوه از على (ع) و تجلیل بىنظیر رسول خدا (ص) از اوست. (127)
طبرسى در تفسیر سوره «والعادیات» مىنویسد که دو قول در شأن نزول این سوره آمده است . سپس یکى از آنها را چنین بیان مىکند: این سوره هنگامى نازل شد که پیغمبر (ص) على (ع) را به جنگ ذات السلاسل فرستاد و او به شدت با دشمن جنگید. اعزام على (ع) پس از آن بود که رسول خدا (ص) در چند نوبت گروههایى از اصحاب را به این مأموریت فرستاده بود، ولى همه آنها (بدون نتیجه) به سوى آن حضرت بازگشته بودند. این قول در حدیثى طولانى از امام صادق (ع) آمده است. غزوه مزبور به این سبب «ذات السلاسل» نامیده شد که على (ع) دشمن را شکست سختى داد و عدهاى از آنان را کشت و جمعى از آنان را به اسارت گرفت و اسیران را در طناب چنان به هم بست که گویى در زنجیر هستند. هنگامى که این سوره نازل شد رسول خدا (ص) از خانه میان مردم آمد و نماز صبح را به جا آورد و در آن همین سوره را خواند . پس از نماز اصحاب عرض کردند: این سوره را ما نمىشناسیم. (تا به حال نشنیدهایم) پیغمبر (ص) فرمود: بله، چون على بر دشمنان خدا پیروز شد، جبرئیل مژده این فتح را در این شب با نزول این سوره براى من آورد. چند روز بعد على (ع) با غنیمتها و اسیران (به مدینه) رسید. (128)
در جنگ خیبر: پس از اخراج و تبعید یهود از مدینه، خیبر بویژه با ورود گروهى از یهود بنىنضیر به آن، پایگاه بزرگ دشمنى با اسلام و پیغمبر (ص) شده بود. در منطقه خیبر چند قلعه مستحکم بود که قموص قلعه اصلى آن استحکاماتى بیش از دیگر قلعه داشت. یهود خیبر با بهرهمندى از تجربه مسلمانان در جنگ احزاب، گرداگرد این قلعه را خندق کنده بودند . مسلمانان توانستند همه قلعهها را فتح کنند، اما قلعه اصلى که فراریان دیگر قلعهها نیز در آن پناه گرفته بدوند، غیرقابل تسخیر مىنمود.
اما نقش امیرالمؤمنین على (ع) در این غزوه چنان چشمگیر و بىمانند بود که پیغمبر اکرم (ص) حدیث مشهور «رایت» را در شأن او بیان فرمود. به اعتقاد محققان پس از حدیث غدیر خم، این حدیث بیشترین ناقل و راوى را در بیان فضیلتهاى على (ع) دارد.
امیرالمؤمنین (ع) در این جنگ پرچم اسلام را در دست داشت. (86) به روایت منابع معتبر اهل تسنن به منظور فتح قلعه اصلى، مسلمانان دوبار به آن یورش بردند، ولى کارى از پیش نبردند. بار اول پیغمبر اکرم (ص)، ابوبکر را با لشکرى روانه کرد ولى شامگاه بدون آن که فتحى کند، بازگشت. دیگر بار آن حضرت، عمربن خطاب را با لشکرى فرستاد؛ او نیز فتح نکرده بازگشت. (87)
واقدى در «مغازى» برخلاف دیگر منابع، بدون نام بردن از فرماندهان دو لشکر اعزامى پیغمبر (ص) که بىفتح و نتیجه بازگشتند، مىنویسد: در آن روز پیغمبر (ص) پرچم خود را به یکى از مهاجران سپرد که او بدون انجام دادن کارى برگشت. آن گاه پرچم را به فرد دیگرى از مهاجران داد و او هم بیرون رفت و بدون این که کارى کرده باشد برگشت. رسول خدا مسلمانان را تحریض فرمود، ولى سپاهیان یهود چون سیل به حرکت درآمدند و «حارث» پیشاپیش آنها حرکت مىکرد و سخت بر زمین پاى مىفشرد. پرچمدار انصار پیش آمد و آنها را به عقب راند تا این که وارد حصار خود شدند.
در این هنگام «اسیر» یهودى همراه با جنگجویان پیاده از حصار بیرون آمد و پرچم انصار را به عقب راند و تا جایگاه رسول خدا (ص) پیشروى کرد. پیغمبر (ص) درون خود احساس خشم شدیدى کرد و به مسلمانان یادآورى فرمود که خداوند وعده فتح داده است.
پیامبر (ص) روز را با اندوه به شب آورد. سعد بن عباده (رئیس انصار) زخمى برگشته بود و یاران خود را به کندى و چالاک نبودند سرزنش مىکرد. پرچمدار مهاجران (عمربن خطاب، که واقدى نام او را نمىآورد) هم یاران خود را متهم به کندى مىکرد و مىگفت: شما کوتاهى کردید... سپس رسول خدا (ص) فرمود: «فردا پرچم را به کسى خواهم داد که خدا و رسولش او را دوست مىدارند، و خداوند به دست او فتح و پیروزى نصیب خواهد فرمود. او اهل گریز و فرار نیست».
چون پیغمبر (ص) شب را به صبح آورد، کسى را در پى على (ع) فرستاد؛ و او در حالى که چشم درد داشت به حضور پیامبر آمد و گفت: من نه دشت را مىبینم و نه کوه را. على (ع) نزدیک رسول خدا (ص) رفت. پیغمبر (ص) فرمود: چشمانت را بگشا. او چشماهایش را گشود و رسول خدا (ص) از آب دهان خود بر چشمهاى على (ع) بمالید. على (ع) مىگفت پس از آن هرگز چشم درد نگرفتم. آن گاه رسول خدا (ص) پرچم را به على (ع) داد و براى او و یارانش دعا فرمود که پیروز شوند. نخستین کسى از بزرگان یهود که با همراهان خود بر مسلمانان حمله کرد، «حارث» برادر مرحب بود. مسلمانان به هزیمت رفتند و على (ع) به تنهایى پایدارى کرد و ضرباتى به یکدیگر زدند و على (ع) او را کشت. یاران حارث به سوى حصار گریختند و وارد آن شدند و در را بستند و مسلمانان به جاى خود برگشتند. (88)
بسیارى از کتب معتبر اهل تسنن آوردهاند که امام علیه السلام با ضربت کوبنده خود، حارث جنگاور مغرور یهودى را به خاک افکند. کسى را که بدنها از فریاد او به هنگام جنگ مىلرزید؛ همان گونه که مرحب را که هیچ کس جرأت روبهرو شدن با او نداشت، به دو نیم کرد. (89)
شیخ مفید روایت مىکند که پیغمبر (ص) بیش از بیست روز خیبر را محاصره کرد و دراین مدت پرچم جنگ به دست على (ع) بود تا این که چشم دردى بر او عارض شد که از ادامه جنگ او را ناتوان کرد. در این مدت مسلمانان با یهود در گوشه و کنار قلعه جنگ و گریز داشتند تا این که در یکى از روزها در قلعه را باز کردند و «مرحب» با مردان خود از قلعه بیرون آمد . شیخ مفید، مرحب را نخست پهلوان یهود مىداند که از قلعه خارج شد و خود را براى جنگ آماده ساخت. وى پس از شرع اعزام ابوبکر و عمر به مقابله مرحب و بىنتیجه بازگشتن آنها، به بیمارى چشم على (ع) اشاره مىکند و پس از بیان چگونگى شفاى آن حضرت مىنویسد: پیغمبر (ص) در دعایى که براى على (ع) کرد، فرمود: «بار خدایا او را از گرما و سرما حفظ کن» . سپس پرچم را که به رنگ سفید بود به او داد و فرمود: این پرچم را بگیر و برو که جبرئیل همراه تو، و یارى در پیش روى تو است؛ و ترس از تو در دلهاى دشمنان افتاده است. اى على بدان که اینان در کتاب خویش دیدهاند که نابودکننده آنان کسى است که نامش «ایلیا» است . پس همین که آنها را دیدار کردى بگو من على هستم که انشاءالله آنان یارى نمىشوند.
امیرالمؤمنین (ع) فرمود: من پرچم را به دست گرفتم و به راه افتادم تا به قلعه رسیدم . مرحب از قلعه بیرون آمد و در حالى که کلاهخودى برسرداشت و روى آن سنگى (گوهرى) همچون تخممرغ بود، رجز مىخواند. (و ضربت میان ما رد و بدل شد و من پیشدستى کردم و ضربتى بر او زدم که آن سنگ و کلاهخود و سرش را به دو نیم کرد و شمشیر به دندانهاى او رسید و به رو به زمین افتاد. (90)
شیعه و سنى از امیرالمؤمنین (ع) روایت مىکنند که فرمود: در فتح خیبر، ابتدا رسول خدا (ص)، ابوبکر را به سوى دشمن گسیل داشت. او با مردم حرکت کرد ولى شکست خورد و بازگشت . سپس عمر روانه شد؛ او هم با مردم همراه فرار کرد تا به پیغمبر رسید. آن گاه پیغمبر اکرم (ص) فرمود:
«لاعطین الرایة رجلا یحب الله و رسوله و یحبه الله و رسوله، یفتح الله له، لیس بفرار» .
یعنى: پرچم را به دست مردى خواهم داد که خدا و رسول او را دوست دارد و خدا و رسولش نیز او را دوست مىدارند. خدا به دست او فتح مىکند که فرارکننده نیست.
پس در پى من فرستاد و مرا فراخواند. من به خدمت آن حضرت رسیدم در حالى که چشم درد داشتم و چیزى را نمىدیدم. پیغمبر (ص) آب دهان خود را بر چشم من کشید و فرمود: بار خدایا او را از سرما و گرما نگهدارى کن. پس از آن دیگر سرما و گرما من را آزار نداد. (91)
به روایت ابن اسحاق از سلمة بن عمرو بن اکوع در جریان غزوه خیبر، رسول خدا (ص) ابوبکر را با پرچمش (که در نقل ابن هشام سفیدرنگ بود) به سوى برخى قلعههاى خیبر فرستاد. ابوبکر جنگید، ولى بدون آن که فتحى کند بازگشت در حالى که تلاش خود را کرده بود. سپس روز بعد عمر بن خطاب را فرستاد. او هم جنگید و پس تلاش که کرد، بدون فتح بازگشت. آن گاه رسول خدا (ص) فرمود: «فردا پرچم را به دست مردى خواهم داد که خدا و پیغمبر او را دوست دارد . خداوند به دست او (قلعه را) فتح مىکند، اویى که فرارکننده نیست».
(روز بعد) پیغمبر خدا (ص) على رضوانالله علیه را فراخواند، در حالى که او دردچشم داشت . پس، از آب دهان خود بر چشم او زد و فرمود: این پرچم را بگیر و حرکت کن که خدا (قلعه را) براى تو فتح خواهد کرد. سلمة بن عمرو مىگوید: به خدا قسم على (ع) نفس زنان خارج شد و شتابان حرکت کرد، در حالى که ما در پشت سر او مىرفتیم، تا این که پرچم خود را در سنگلاخى از سنگهاى پایین قلعه برافراشت. یکى از یهودیان از فراز قلعه ناگهان متوجه او شد و گفت: کیستى؟ فرمود: من على بن ابیطالب هستم آن یهودى خطاب به دیگر یهودیان قلعه گفت: سوگند به آنچه بر موسى نازل شد، بر شما پیروز شدند.
ـ یا چیزى شبیه به این گفت ـ سلمة گفت: على (ع) بازنگشت تا این که خدا به دست او قلعه را گشود. (92)
طبرى و ابن اثیر از بریده اسلمى روایت مىکنند که گوید: هرگاه پیغمبر اکرم (ص) سردرد مىگرفت یکى یا دو روز در خانه مىماند و بیرون نمىآمد. هنگامى که آن حضرت در خیبر فرود آمد، سردردى گرفت که موجب شد سوى مردم (از اقامتگاه خود) بیرون نیاید. بنابراین ابوبکر پرچم را از رسول خدا (ص) گرفت و به سوى دشمن شتافت و به شدت جنگید، سپس بازگشت . پس از آن عمر بن خطاب پرچم را گرفت و او هم با دشمن به شدت جنگ کرد که از جنگ اول شدیدتر بود. عمر نیز بازگشت و پیغمبر (ص) از این امر آگاه شد. آن گاه فرمود: «به خدا سوگند پرچم را فردا به مردى خواهم داد که خدا و رسولش را دوست دارد، و خداوند و رسول خدا هم او را دوست مىدارند. او (قلعه را) با قهر و غلبه خواهد گرفت». هنگام بیان این سخن، على (ع) این سخن را بیان فرمود، قریشیان (حاضر در محضر آن حضرت) به واسطه این کلام تکبر ورزید (که اگر مصداق کلام پیغمبر (ص) باشند، نسبت به دیگران فضیلت بزرگى خواهند یافت .)
چون صبح شد على (ع) سوار بر شتر خو آمد، و شتر را کنار خیمه رسول خدا (ص) خواباند درحالى که به سبب چشم درد، چشمانش روى هم بود. پیغمبر (ص) به او فرمود: تو را چه مىشود؟ عرض کرد: پس از رفتن شما دچار چشم درد شدهام. رسول خدا (ص) فرمود: نزدیک من بیا. على (ع) نزدیک آن حضرت رفت. پیغمبر اکرم (ص) از آب دهان خود به چشمهاى على (ع) زد (که بهبودى یافت به گونهاى که على) تا هنگام شهادتش از چشم درد هیچ شکایتى نداشت. سپس پرچم را به او داد. على (ع) در حالى که جامهاى قرمز بر تن داشت، به سوى دشمن شتافت، تا به خیبر رسید. مردى از یهود که (از فراز قلعه) بر او مشرف بود، پرسید: تو کیستى؟ فرمود: من على بن ابیطالب هستم. یهودى خطاب به سایر اهل قلعه گفت: اى گروه یهود، مغلوب شدید.
«مرحب» مالک قلعه (به مقابله على) بیرون آمد درحالى که کلاهخودى یمنى که گوهرى چون تخممرغ روى آن قرار داده بود، برسر داشت. مرحب چنین رجز مىخواند:
خیبر مىداند که من مرحب هستم
سرتا پا پوشیده از سلاح، و قهرمانى با تجربه هستم
على (ع) در پاسخ چنین مىفرمود:
من کسى هستم که مادرم مرا حیدر (شیر) نامیده است.
شما را با شمشیرى مىسنجم مانند سنجیدن با سندره (سندره پیمانه بزرگى است و کنایه از کشتار بسیار است). شیرى در بیشههایى است که خشم و قهرش سخت است.
دو ضربت بین آن دو رد و بدل شد که على (ع) پیشدستى کرد و ضربتى بر او زد که زره و کلاهخود و سر مرحب را به دو نیم کرد و بر زمین افتاد. پس از آن على (ع) قلعه را گرفت. (93)
از ابوهریره نیز روایت شده است که گوید: رسول خدا (ص) در روز خیبر فرمود:
«من این پرچم را به مردى خواهم داد که خدا و رسول او را دوست دارد و خدا به دست او فتح مىکند».
عمربن خطاب گفت: من فرماندهى را دوست نداشتهام مگر آن روز که خود را آماده کرده بودم تا پرچم به من داده شود. آن گاه رسول خدا (ص) على بن ابیطالب را خواست و پرچم را تنها به او سپرد و فرمود: برو و به اطراف نگاه کن که خداوند به دست تو فتح خواهد کرد. على (ع) حرکت کرد؛ سپس ایستاد و نگاه نکرد. آن گاه فریاد زد: یا رسولالله! بر چه چیزى با آنها جنگ کنم؟ پیغمبر (ص) فرمود: با آنها جنگ کن تا شهادت دهند که خدایى جز خداى یکتا وجود ندارد و محمد (ص) فرستاده اوست. پس اگر چنین کردند، جان و مال آنها بر تو منع شده است، مگر این که به جا و حساب آن با خدا باشد. (94)
به نقل دیگرى پیغمبر اکرم (ص) در پاسخ على (ع) فرمود:... یهود را به اسلام دعوت کن و آنها را به آنچه حق خداوند در آن است آگاه کن؛ که به خدا سوگند اگر یک مرد را خدا به دست تو هدایت کند، از شتران سرخ موى براى تو بهتر است. (95)
هنگامى که امیرالمؤمنین (ع) مرحب را کشت، آنان که با او بودند به قلعه بازگشتند و در آن را به روى خود بستند. چون آن حضرت سوى در رفت و به تدبیر خود آن را گشود. بیشتر مسلمانان در آن سوى خندق بودند و نتوانسته بودند با او از خندق عبور کنند. آن گاه امیرالمؤمنین (ع) در قلعه را گرفت و آن را پلى کرد و بر خندق قرار داد تا مسلمانان از آن گذشتند و بر قلعه پیروز شدند و به غنیمتهایى دست یافتند. موقعى که مسلمانان از قلعهها بازگشتند، امیرالمؤمنین (ع) در قلعه را به دست راست خود برگرفت و چندین ذرع آن طرفتر بر زمین پرتاب کرد. این در را بیست تن از یهود با هم مىبستند. (96)
شیعه و سنى از جابربن عبدالله انصارى روایت کردهاند که گفت: على (ع) در روز خیبر در قلعه را با خود حمل کرد تا مسلمانان از آن گذشته و قلعه را فتح کردند. سپس امتحان کردند و آن در جز با نیروى چهل نفر حمل نشد. (97)
همچنین منابع معتبر سنى از ابورافع آزادشده پیغمبر (ص) روایت مىکنند که در جنگ خیبر و در مصاف على (ع) با مردى از یهود، بر اثر ضربه یهودى سپر از دست على (ع) افتاد. على (ع) در را که بر قلعه بود به دست گرفت و آن را سپر خود قرار داد و این در حالى که مىجنگید در دست او بود تا خداوند قلعه را براى او گشود. آن گاه پس از پایان جنگ در را بر زمین افکند. پس از آن هفت تن که من (ابورافع) هشتمین آنها بودم تلاش کردیم که آن در را وارونه کنیم، اما برگردانده نشد. (98)
شیخ صدوق از عبدالله بن عمرو بن عاص روایت مىکند که هنگامى که على (ع) به قلعه قموص نزدیک شد، دشمنان خدا از یهود به او روى آوردند و به سویش تیر و سنگ پرتاب مىکردند . على (ع) خود را به آنها رسانید تا به در قلعه رسید. سپس پاى خود را برگرداند و خشمگین فرود آمد و به سوى پایین آستانه در رفت و آن را از جا کند و چهل ذرع به پشتسر خود پرتاب کرد. عبدالله بن عمرو بن عاص مىگوید: ما از این که خدا خیبر را به دست على (ع) فتح کرد، تعجب نکردیم؛ اما از کندن در قلعه توسط على (ع) و پرتاب آن به چهل ذرع پشت سرش شگفت زده شدیم؛ زیرا چهل مرد به سختى تلاش کردند آن را بردارند، ولى قدرت آن را نداشتند . هنگامى که رسول خدا از این امر باخبر شد، فرمود: سوگند به کسى که جانم به دست اوست، چهل فرشته الهى على (ع) را در این امر یارى کردند. (99)
به گفته ابن ابى الحدید معتزلى چهل و چهار نفر در قلعه خیبر را به سختى باز و بسته مىکردند؛ از جمله وى در قصیده عینیه خود مىگوید:
یا قالع الباب الذى عن هزه
عجزت اکف اربعون و اربع
یعنى: اى کننده دربى (در خیبر) که از تکان دادن آن، دستهاى چهل و چهار نفر عاجز بود .
امیرالمؤمنین (ع) در نامهاى به سهل به حنیف انصارى در این باره مىفرماید: به خدا سوگند من در خیبر را با نیروى بدنى و تحرک حاصل از تغذیه نکندم و چهل ذرع پشت سر خود پرتاب نکردم، بلکه در این امر من به نیروى ملکوتى و جان که با نور خدایش روشن است یارى شدم . (100)
فخر رازى دانشمند و مفسر مشهور سنى در شرح این کلام امیرالمؤمنین (ع) مىنویسد: هر کس بیشتر عالم و آگاه به جهان غیب باشد، قلبش قوىتر است و کمترین ضعف را دارد. از این روست که على بن ابیطالب کرمالله وجهه مىفرماید: «من در قلعه خیبر را نه با نیروى مادى، بلکه به قدرت ربانى کندم»؛ زیرا نظر على کرمالله وجهه در این هنگام از جهان مادیات جدا شده بود و فرشتگان الهى با نورهاى عالم غیب او را پرتوافشانى کرده بودند. لذا روح او تقویت و نیرومند شد و به ارواح ملکوتى شباهت پیدا کرد و انوار عالم قدس و عظمت در او درخشید. در نتیجه قدرتى براى او حاصل شد که براى دیگرى غیر از او تقدیر نشده بود . این چنین است که اگر بنده بر طاعات مداومت داشته باشد به مقامى مىرسد که خدا مىفرماید : من براى او چشم و گوش هستم. پس هنگامى که نور جلال الهى گوش او گردید، صداى دور و نزدیک را خواهد شنید؛ و زمانى که این نور چشم او شد، هر چیز دور و نزدیک را خواهد دید؛ و موقعى که این نور دست او شد، قادر بر تصرف در آسانى و سختى، و دور و نزدیک خواهد شد. (101)
در پایان این بحث یادآور مىشویم که بنا به گفته دانشمندان و مورخان و مفسران برجسته سنى، در میان اصحاب پیغمبر اکرم (ص) تنها امیرالمؤمنین على (ع) بود که این گونه مورد تأییدات الهى قرار گرفت تا با نیروى ملکوتى بتواند فتحى به بار آورد که هیچ یک از مشاهیر اصحاب توان آن را نداشتند.
در فتح مکه: یکى از توافقهاى پیمان صلح حدیبیه این بود که دو طرف مىتوانند با هر قبیلهاى که در نظر داشتند، همپیمان شوند؛ ولى حمله و تعرض به هم پیمان هر کدام در حکم حمله به طرف مقابل خواهد بود. کمى پس از انعقاد صلح حدیبیه، پیغمبر اکرم (ص) با قبیله خزاعه و قریش با قبیله بنىبکر همپیمان شدند. حدود دو سال پس از امضاى پیمانصلح، بنىبکر با مساعدت و همدستى قریش، ناگهانى بر خزاعه همپیمان اسلام حملهور شدند و گروهى از آنها را کشتند و حتى با وجود این که برخى از خزاعه خود را به حرم رساندند، ولى از تعقیب و کشتار در امان نماندند. پس از این ماجرا هیئتى از خزاعه به مدینه آمد و ضمن گزارش پیمانشکنى قریش، از پیغمبر اکرم (ص) درخواست کمک و یارى کرد. پیغمبر (ص) که با شنیدن این خبر متأثر شده بود، پیمان صلح را لغو شده تلقى کرد و ضمن وعده کمک به خزاعه اقدام به آمادگى براى جنگ با قریش کرد.
ابوسفیان که از عکسالعمل پیغمبر اکرم (ص) و تصمیم آن حضرت به مقابله با قریش آگاه شده بود، چون در خود و اهل مکه تاب مقاومت در برابر اقدام نظامى رسول خدا (ص) را نمىدید، خود را به مدینه رسانید تا بر وفادارى به پیمان صلح حدیبیه تأکید کند. از آنجا که وى در مدینه امنیت نداشت، درصدد آن بود تا با جوار گرفتن از یکى از اصحاب پیغمبر (ص)، ضمن تأمین خود، با رسول خدا مذاکره کند و بر پیمان صلح تأکید ورزد. به این منظور به ترتیب با ابوبکر، عمر، و به نقلى هم چنین با عثمان و سعد بن عباده دیدار کرد و از آنها درخواست حمایت کرد، ولى هیچ یک او را پاسخ ندادند و از خود راندند. تنها على (ع) بود که در مقابل درخواست ابوسفیان، با وى سخن گفت و چیزى که به نظرش مىرسید براى راهنمایى او بیان کرد، هر چند که به وى فرمود گمان نمىکنم که این امر سودى براى تو داشته باشد. (102)
رسول اکرم (ص) فرمان بسیج عمومى صادر کرد و بالغ بر ده هزار نفر را تحت پرچم درآورد . هنگامى که براى مردم مشخص شد که آن حضرت قصد مکه دارد، یکى از اصحاب به نام «حاطب بن ابى بلتعه» که همسر و فرزندانش در مکه بودند، از بیم آن که در حمله مسلمانان به مکه آسیبى به خانوادهاش وارد شود، در نامهاى خطاب به قریش، آنان را از حمله قریبالوقوع مسلمانان به مکه آگاه گردانید. وى این نامه را به زنى به نام «ساره» داد تا مخفیانه و با سرعت به مکه برود و آن را به قریش برساند. ساره نیز نامه را گرفت و راهى مکه شد .
از سوى دیگر جبرئیل بر پیغمبر اکرم (ص) نازل شد و او را از اقدام حاطب بن ابى ملتبعه آگاه کرد. رسول خدا (ص) على (ع) را به همراه دو تن (به نقلى همراه با زبیر بن عوام) به تعقیب آن زن و دستگیرى او فرستاد. على (ع) به او رسید و از وى خواست تا نامه را به آنها داد. آن زن به شدت موضوع نامه را انکار کرد. پس از آن که بارهاى وى را جستجو کردند و چیزى از وى یافت نشد و ظاهر امر دلالت بر صحت ادعاى او داشت، على (ع) فرمود: به خدا سوگند به پیغمبر خدا دروغ گفته نشده و آن حضرت هم بیهوده به ما نفرموده است. به خدا سوگند یا آن نامه را به ما خواهى داد یا سر تو را به سوى رسول خدا خواهم فرستاد. در این جا آن زن تسلیم شد و نامه را که درمیان موهاى خود پنهان کرده بود، بیرون آورد و به على (ع) داد. (103)
پس از آماده شدن سپاه، پیغمبر اکرم (ص) براى نیروهاى بسیج شده پرچمهایى در نظر گرفت . به نقل واقدى آن حضرت سه پرچم براى مهاجرین تعیین کرد و یکى از آنها را به على (ع) سپرد. (104) هنگامى که سپاه اسلام به مکه وارد مىشد، سعد بن عباده رئیس انصار که یکى از پرچم داران بزرگ مسلمانان در این غزوه بود و پیشاپیش گروهى از آنان وارد شهر شده بود، شعار مىداد : «امروز روز جنگ و کشتار است. امروز روزى است که حرمتها از بین مىرود». زمانى که پیغمبر (ص) شعار سعد بن عباده را شنید، نداى رحمت و رأفت سرداد و فرمود: امروز روز رحمت است . سپس على (ع) را فراخواند و به او فرمود: پرچم را از سعد بگیر و تو کسى باش که (پیشاپیش مردم) به شهر داخل مىشوى. (105) به روایت واقدى، على (ع) پس از فرمان پیغمبر اکرم (ص) پرچم را از سعد گرفت و با آن پرچم وارد مکه شد و آن را کنار حجرالاسود نصب کرد و برافراشت. (106)
به نوشته شیخ مفید زمانى که امیرالمؤمنین (ع) خود را به سعد رسانید و پرچم را از او گرفت، سعد از سپردن پرچم به على (ع) خوددارى نکرد؛ و جبران کار سعد بن عباده (که به خونریزى و دیگر تبعات منفى منجر مىشد) در این امر به دست على (ع) صورت گرفت. پیغمبر خدا (ص) نیز در میان مهاجران و انصار جز امیرالمؤمنین (ع) کسى را شایسته آن ندید که پرچم را از دست بزرگ و سرور انصار بگیرد. آن حضرت مىدانست که اگر کسى دیگر غیر از على (ع) را به سوى سعد بن عباده بفرستد، او از دادن پرچم خوددارى خواهد کرد و با امتناع او تدبیر امور به هم خواهد خورد و میان مهاجران و انصار اختلاف کلمه پدید مىآید. و چون سعدبن عباده در برابر کسى به غیر از پیغمبر اکرم (ص) به فروتنى و کوچکى تن نمىداد و از سوى دیگر چنانچه خود پیغمبر (ص) پرچم را از او مىگرفت، موافق شأن آن حضرت نبود، بنابراین کسى را که قائم مقام خود بود بر این کار گماشت و او کسى بود که از رسول خدا (ص) جدایى نداشت؛ و فروتنى در برابر وى و پیروى از او براى هر کس که به اسلام اقرار داشت، گران نبود. کسى وى را پایینتر از رتبه آن حضرت نمىدید؛ و در این فضیلت که مخصوص امیرالمؤمنین علیهالسلام شد، هیچ کس شریک او نگشت و مانند آن را کسى نتوانست بیاورد . علم خداى متعال و رسول او که امیرالمؤمنین (ع) را مأمور انجام کارى مىکند و دیگران (از صحابه را) نکند، کاشف از آن است که خداوند او را براى کارهاى بزرگ برگزیده است، همان گونه که علم خداوند تعالى در برگزیدن شخصى به نبوت و کمال مصلحت در بعثت او نشان آن است که وى بر همه خلائق برترى دارد. (107)
همچنین در فتح مکه، امیرالمؤمنین (ع) در شکستن بتهاى داخل و فراز کعبه با پیغمبر اکرم (ص) همکارى نزدیک و شراکت داشت. شیخ مفید مىنویسد: چون رسول خدا (ص) به مسجد (الحرام) وارد شد، سیصد و شصت بت را در آنجا یافت که برخى از آنها با سرب به یکدیگر بسته شده بودند. آن حضرت به امیرالمؤمنین (ع) فرمود: یا على! مشتى سنگریزه به من بده. على (ع) مشتى سنگریزه برداشت و به پیغمبر (ص) داد. رسول خدا (ص) سنگریزهها را به روى بتها پاشید و مىفرمود: «و قل جاء الحق و زهق الباطل ان الباطل کان زهوقا». پس از آن بتى در آنجا نماند، مگر این که به رو درافتاد. سپس به دستور رسول خدا (ص) بتها را از مسجد بیرون بردند و شکستند و به سویى افکندند. (108)
پس از فتح مکه، پیغمبر اکرم (ص) از همانجا سریههایى براى دعوت به اسلام به سوى قبائل اطراف اعزام فرمود. از جمله این سریهها، سریه خالد بن ولید به سوى «بنى جذیمه» بود که پیغمبر (ص) وى را از جنگ نهى کرده بود. به بنى جذیمه خبر رسید که خالد ولید همراه مسلمانان فرا مىرسد. آنها (که پیش از این اسلام آورده بودند) گفتند: ما مسلمان هستیم و نماز مىگزاریم و نبوت محمد (ص) را تصدیق مىکنیم و مسجدهایى ساختهایم که در آنها اذان مىگوییم. خالد ولید و همراهانش به بنى جذیمه رسیدند؛ خالد به آنها گفت: اسلام بیاورید. گفتند: ما مسلمان شدهایم. خالد گفت: چرا اسلحه همراه دارید؟ گفتند: میان ما و قومى از عرب دشمنى است. خوف آن داشتیم که شما از آنها باشید. به این منظور سلاح برداشتیم تا از خود در برابر آنها که مخالف اسلام هستند، دفاع کنیم. خالد ولید به رغم این سخن، اصرار بر خلع سلاح بنى جذیمه داشت. بنى جذیمه سلاحها را بر زمین نهادند، ولى خالد آنها را به اسارت گرفت و به انتقام خون عمویش که در جاهلیت توسط بنىجذیمه کشته شده بود، به نیروىهاى تحت امرش فرمان داد اسیران را گردن بزنند. مهاجران و انصار حاضر در سریه، حاضر به این کار نشدند و اسیران خود را آزاد کردند، ولى افراد بنى سلیم (که گروهى از آنان در جنگى به دست بنى جذیمه کشته شده بودند) در اطاعت خالد ولید اسراى خود را گردن زدند. هنگامى که خالد بازگشت و رسول خدا از جنایت او باخبر شد، بر وى خشم گرفت و از او روى برگردانید. پیغمبر اکرم (ص) دستهاى خود را چنان بلند کرد که سفیدى زیر بغل آن حضرت نمایان شد و خطاب به خداوند عرضه داشت: «خدایا من از آنچه خالد کرده است، در پیشگاه تو بیزارى مىجویم». آن گاه على (ع) را فراخواند و مالى به او داد و فرمود: نزد بنى جذیمه برو و کارهاى جاهلى را زیر پاى خود قرار بده و فدیه آنچه را که خالد از بین برده است، پرداخت کن.
على (ع) با آن مال به سوى بنىجذیمه رفت و خونبهاى تمام کسانى را که خالد کشته بود، و نیز اموال آنها را (که از بین رفته بود) پرداخت کرد، و چون هنوز تعدادى باقى مانده بود، ابورافع را نزد پیغمبر (ص) فرستاد و مال بیشترى درخواست کرد. رسول خدا (ص) موافقت کرد (و آن مال را فرستاد) و على (ع) بهاى آنچه را که خالد از میان برده بود پرداخت کرد . على (ع) حتى بهاى ظرف غذاى سگها را که در هجوم خالد ولید شکسته شده بود، پرداخت؛ به گونهاىکه چیزى باقى نماند. چون مقدارى از اموال زیاد آمد، به بنى جذیمه فرمود: بقیه اموال را هم از طرف رسول خدا(ص) در مقابل پارهاى از خرابیها که ممکن است پیغمبر خدا (ص) یا شما از آن با خبر نشده باشید، به شما پرداخت مىکنم.
آن گاه على (ع) نزد پیغمبر (ص) بازگشت. رسول خدا (ص) از او پرسید: چه کردى؟ على (ع) عرض کرد: اى رسول خدا نزد قومى رفتم که مسلمان بودند و در سرزمین خود مسجدهایى ساخته بودند. خونبها و تاوان آنچه را خالد از میان برده بود، حتى تاوان ظرفهاى خوراک سگها را هم پرداختم؛ و مقدارى از مال را که باقى مانده بود به آنها بخشیدم... رسول خدا (ص) فرمود: بسیار خوب کردى؛ من به خالد دستور کشتن نداده بودم، بلکه به او فرمان داده بودم تا آنها را به اسلام فراخواند. (109)
در پى فتح مکه قبائل بزرگى که همچنان بر شرک باقى مانده بودند، از اقتدار اسلام بیمناک شدند. از این جمله قبیله هوازن و ثقیف و چند قبیله دیگر بودند که تصمیم گرفتند پیش از آن که پیغمبر (ص) و مسلمانان به سراغ آنها بیایند، با حملهاى ناگهانى بر مسلمانان در مکه، ضربهاى کارى بر اسلام وارد آورند. این قبیلهها به مرکزیت و فرماندهى قبیله هوازن (که بیشترین رقم کفار را در این جنگ تشکیل مىدادند) سپاهى بزرگ فراهم کردند و جوانى به نام مالک بن عوف را فرمانده خود کردند و راه مکه در پیش گرفتند.
از سوى دیگر پیغمبر اکرم (ص) از قصد آنان با خبر شد و همراه با ده هزار سپاهى مسلمان که براى فتح مکه از مدینه بسیج کرده بود، و دو هزار تن از تازه مسلمانان مکه به سوى دشمن حرکت کرد. در این غزوه نیز على (ع) پرچمدار پیغمبر اکرم (ص) بود.
مالک بن عوف سپاه خود را در دره حنین آماده ساخت و آنان را در شکاف صخرهها و تنگههاى حنین پراکنده کرد و دستور داد همگى با هم و یک باره به مسلمانان حمله کنند. سپیده دم هنگامى که مسلمانان به دره حنین سرازیر شدند، ناگهان دشمن که بر منطقه مسلط بود، بر آنان حملهور شدند. با حمله کفار نخست سواران بنى سلیم و سپس مردم مکه گریختند و پس از آن عموم مسلمانان بدون این که به چیزى توجه کنند روى به گریز نهادند. (110) به نوشته یعقوبى از مسلمانان تنها ده نفر یا به قولى نه نفر از بنى هاشم با پیغمبر (ص) باقى ماندند که عبارت بودند از: على بن ابیطالب، عباس بن عبدالمطلب، ابوسفیان بن حارث، ربیعة بن حارث، عتبه و معتب پسران ابولهب، فضل بن عباس، عبدالله بن زبیر بن عبدالمطلب، و به قولى ایمن بن امایمن. (111)
پس از آن که عباس بن عبدالمطلب به دستور پیغمبر اکرم (ص) مسلمانان فرارى را صدا زد و به یارى رسول خدا فراخواند، گریختگان شرمنده شدند و به سوى درهاى که در آغاز جنگ به آن درآمده بودند، بازگشتند و با دشمن به نبرد پرداختند.
پرچمدار مشرکین مردى از قبیله هوازن به نام «ابوجرول» بود که سوار بر شترى سرخ مو در حالى که پرچم سیاهى را بر نیزه بلندى با خود حمل مىکرد، پیشاپیش دشمن مىآمد. امیرالمؤمنین (ع) به سوى او رفت و با شمشیر ضربتى از پشت به شتر او زد و آن شتر را از پاى درآورد . سپس خود را به ابوجرول زد و به یک پهلو او را بر زمین افکند و با ضربتى کار او را تمام کرد. شکست در پى کشته شدن ابوجرول بود. چندى نگذشت که دشمنان پشت کردند و گریختند. مسلمانان که على (ع) پیشاپیش آنها بود شمشیر در میان دشمن نهادند، تا آنجا که على (ع) به تنهایى چهل تن از آنان را کشت. شکست قطعى دشمن و اسارت شمار بسیارى از آنان در این هنگام بود . (112)
از امام صادق (ع) روایت شده است که فرمود در روز حنین چهل تن به دست على بن ابیطالب علیهالسلام کشته شدند. (113) همچنین از انس بن مالک نقل کردهاند که گفت: در روز حنین، على بن ابیطالب شدیدترین مردم در جنگ پیشاپیش رسول خدا (ص) بود. (114)
پس از شکست مشرکان در غزوه حنین، فراریان ثقیف (از متحدان هوازن در این جنگ) به مرکز خود یعنى شهر طائف پناه بردند. رسول اکرم (ص) در تعقیب آنها به طائف رسید. چون این شهر داراى برج و باروى مستحکمى بود، مسلمانان نتوانستند به آن وارد شوند، بنابراین شهر را در محاصره خود گرفتند. محاصره طائف به اختلاف روایات ده یا بیست روز به طول انجامید در خلال این مدت مشرکان از فراز برج و باروى شهر مسلمانان را هدف تیرهاى خود قرار مىدادند . پیغمبر اکرم (ص) براى کوبیدن حصار شهر از منجنیق و دبابه استفاده کرد، ولى مؤثر واقع نشد؛ لذا آن حضرت بدون فتح به مدینه بازگشت.
به نوشته یعقوبى به هنگام محاصره طائف، رسول خدا (ص) على (ع) را در پى نافع بن غیلان بن سلمة بن معتب (از بزرگان ثقیف) و سوارانش فرستاد. على (ع) به وى رسید و او را کشت و همراهانش فرارى شدند. (115)
شیخ مفید نیز مىنویسد: در جریان محاصره طائف، نافع بن غیلان بن معتب با گروهى از قبیله ثقیف بیرون ریختند.
امیرالمؤمنین (ع) او را تعقیب کرد و در میانه وج (دهى در اطراف طائف) به او رسید. على (ع) وى را کشت و مشرکان همراه او فرار کردند. از این پیشامد ترس و وحشتى در دل دیگران افتاد... (116)
در غزوه بنىنضیر: پس از کشتار مبلغان اسلام در حادثه تکان دهنده «بئرمعونه» عمروبن امیه تنها بازمانده این حادثه، به تصور این که قبیله بنى عامر عامل قتل عام مسلمانان بودهاند، در راه بازگشت به مدینه، دو تن از آنان را کشت. هنگامى که پیغمبر اکرم (ص) بر عدم دخالت افراد قبیله بنى عامر در این جنایت وقوف یافت، تصمیم گرفت خونبهاى آن دو مقتول عامرى را به یهود بنى نضیر که همپیمان بنى عامر بودند تحویل دهد. بنىنضیر به رغم قول مساعد، قصد کشتن رسول خدا (ص) کردند و آن حضرت از طریق وحى از توطئه بنىنضیر آگاه شد و پس از بازگشت به مدینه به آنها ده روز مهلت داد تا از مدینه خارج شوند. با انقضاى مهلت و پافشارى یهود بنىنضیر بر ماندن در شهر، پیغمبر اکرم(ص) فرمان جهاد داد و قلعههاى آنان را محاصره کرد.
در این غزوه همچون سایر غزوات بزرگ، امیرالمؤمنین (ع) پرچمدار رسول خدا (ص) بود. پس از محاصره دشمن، پیغمبر (ص) شب هنگام به مدینه بازگشت و على (ع) را فرمانده لشکر اسلام قرار داد.
رسولخدا (ص) پس از نماز صبح که با یاران همراه در میدان بنى خطمه به جاى آوردند، قصد حرکت به سوى بنىنضیر را داشت که تیرانداز ماهرى به نام «عزوک» (69) از یهود بنىنضیر تیرى انداخت که به خیمه پیغمبر (ص) اصابت کرد. آن حضرت دستور داد که خیمه را به جاى دیگرى منتقل کنند که از تیررس دور باشد.
هنگام نماز عشاء على (ع) حضور نداشت. مردم گفتند: یا رسولالله ما على را نمىبینیم . پیغمبر (ص) فرمود: در پى کارى است. اندکى گذشت تا على (ع) آمد در حالى که سر عزوک را همراه داشت. او سر را مقابل پیغمبر انداخت و عرض کرد: یا رسولالله من مدتى است که در کمین این مرد پلید بودم. دیدم مرد شجاعى است، با خود گفتم ممکن است این جرأت را داشته باشد که شبانه بر ما حمله کند و شبیخونى بزند. امشب او را دیدم در حالى که شمشیر برهنهاى در دست دارد با تنى چند از یهود پیش مىآید. بر او حمله کردم و او را کشتم. همراهانش گریختند، ولى در همین نزدیکیها هستند. اگر چند نفرى را همراه من بفرستید امیدوارم بر آنها دست یابم.
پیغمبر اکرم (ص)، ابودجانه انصارى و سهل بن حنیف انصارى و ده نفر دیگر را همراه او فرستاد . آنها دشمن را پیش از آن که به حصار برسند، کشتند و سرهاى آنان را به حضور پیغمبر (ص) آوردند که دستور فرمود در یکى از چاههاى بنىخطمه انداختند. همین امر موجب فتح قلعههاى بنىنضیر شد. (70)
در جنگ خندق: یهودیان فرارى بنىنضیر که کینه اسلام و پیغمبر (ص) را در دل داشتند، به مکه نزد قریش رفتند و آنها را تحریک و تشویق کردند تا بر مدینه حمله برند. همچنین قبائل بزرگى چون غطفان و فزاره، و نیز یهود بنىقریظه تنها قبیله یهودى باقى مانده در مدینه را با خود و قریش همراه و متحد ساختند. لشکرى بزرگ بالغ بر ده هزال نفر به قصد تصرف مدینه و کشتن پیغمبر خدا و ریشهکن نمودن دین اسلام به سوى مدینه روان شد.
پیغمبر اکرم (ص) پس از اطلاع از حرکت لشکر احزاب پس از مشاوره با اصحاب، به پیشنهاد سلمان فارسى فرمان داد تا در مقابل بخش آسیبپذیر شمال مدینه خندقى حفر کنند که مانع هجوم سپاه منظم دشمن شود.
دشمن پس از رسیدن به خندق، و مشاهده این تاکتیک غیرقابل پیشبینى مسلمانان، مبهوت شده و در پشت آن متوقف شدند. عمروبن عبدود پهلوان نامى قریش که به او «فارس یلیل» یعنى سوارى که با هزار سوار برابرى مىکند همراه با سه یا چهار تن دیگر به نامهاى عکرمة بن ابىجهل، هبیرة بن ابىوهب و نوفل بن عبدالله مخزومى و به نقلى ضراربن خطاب از قسمت کم عرض خندق با اسب جستى زده و به این سوى خندق آمدند. عمروبن عبدود مبارز طلبید، على (ع) برخاست و خطاب به رسول خدا (ص) عرض کرد: من با او مبارزه خواهم کرد. این امر تا سه مرتبه تکرار شد، ولى به واسطه شجاعت و اهمیت عمرو، مسلمانان همگى سکوت کرده بودند.
پیغمبر اکرم (ص) شمشیر خود را به على (ع) داد و به دست خود بر سرش عمامه پیچید و فرمود :
«برز الایمان کله الى الشرک کله».
عمرو پیش آمد در حالى که سوار اسب بود و على (ع) پیاده به مقابله او شتافت. على (ع) به او گفت: تو در جاهلیت مىگفتى هیچ کس نیست که سه حاجت از من بخواهد مگر این که یک حاجت او را برآورده مىسازم. عمرو گفت: چنین است. على (ع) فرمود: من نخست از تو دعوت مىکنم که گواهى دهى بر این که خدایى جز پروردگار یکتا نیست و محمد (ص) رسول اوست و تسلیم امر پروردگار جهانیان شوى. عمرو گفت: اى برادرزاده از این درگذر. فرمود: دیگر این که به سرزمین خود بازگردى. عمرو گفت: این چیزى است که زنان قریش همیشه باى هم بازگو خواهند کرد. من عهدى را که مىباید با خود بستهام و روغن مالیدن بر خود را حرام کردهام؛ حاجت سوم تو چیست؟ على (ع) فرمود: این که فرود آیى و جنگ کنى. عمرو گفت: این صفتى است که فکر نمىکردم کسى از عرب در آن مورد، من را به بخل متهم کند، ولى من خوش ندارم مانند تو را بکشم؛ بخصوص که میان من و پدرت دوستى بود. امیرالمؤمنین (ع) فرمود: ولى من تا هنگامى که تو از حق روگردان هستى به خدا دوست دارم تو را بکشم. عمرو از این سخن خشمگین شد از اسب خویش فرود آمد و آن را پى کرد. عمرو شمشیر کشید و بر على (ع) حمله برد. على (ع) سپر خود را در برابر ضربه او قرار داد که شمشیر عمرو در آن فرو رفت. امیرالمؤمنین (ع) هم ضربتى بر او زد که وى را کشت.
جابربن عبدالله انصارى مىگوید: آن دو به یکدیگر نزدیک شدند و گرد و غبارى برخاست که آن دو را نمىدیدیم. در این میان ناگهان صداى تکبیر شنیدیم و دانستیم که على (ع)، عمرو را کشته است. یاران و همراهان عمرو با دیدن کشته وى پا به فرار گذاشتند و اسبهاى آنها، ایشان را از خندق رد کرد. تنها اسب نوفل بن عبدالله او را در خندق افکند. از سوى دیگر مسلمانان با شنیدن صداى تکبیر على (ع) پیش آمدند تا ببینند همراهان عمرو چه شدند. نوفل بن عبدالله را دیدند که در خندق افتاده و اسبش نمىتواند او را بیرون آورد، پس با سنگ او را زدند. نوفل گفت: بهتر از این مرا بکشید، یکى از شما فرود آید تا من با او جنگ کنم. على (ع) درون خندق رفت و او را کشت. على (ع) به هبیره نیز رسید و با شمشیر به برآمدگى زین اسب او زد که موجب شد زرهى که در تن وى بود بیفتد.
جابر مىگوید: من کشته شدن عمرو بن عبدود به دست على (ع) را نتوانستم به چیزى تشبیه کنم جز آنچه خداى تعالى در داستان داود و جالوت بیان کرده است؛ آنجا که مىفرماید: «فهزموهم باذنالله و قتل داود و جالوت» (71)
شیخ مفید از ربیعه سعدى روایت مىکند که گفت: نزد حذیفه بن یمان (صاحب سر رسول خدا) رفتم و به او گفتم: اى ابا عبدالله ما در فضائل على (ع) و مناقب او سخن مىگوییم و اهل بصره مىگویند شما در مقام على (ع) افراط مىکند. آیا حدیثى در فضیلت او دارى که بیان کنى. حذیفه گفت: اى ربیعه از من چه مىپرسى؟ سوگند به آن که جانم به دست اوست اگر تمام اعمال (نیک) اصحاب محمد (ص) را از آن روزى که آن حضرت مبعوث شد تا به امروز در یک کفه ترازو بگذارند، و اعمال على (ع) را به تنهایى در کفه دیگرى نهند، کردار على (ع) بر تمام آن اعمال برترى دارد. ربیعه گفت: این سخنى است که نمىتوان بر آن تکیه کرد و کسى نمىپذیرد . حذیفه گفت: اى فرومایه! چگونه پذیرفته نمىشود؟ ابوبکر و عمر و حذیفه و همه یاران پیغمبر (ص) کجا بودند آن روز که عمرو بن عبدود هماورد خواست و جز على علیهالسلام همه مردم از ترس او باز ایستادند؟ تنها على (ع) بود که به جنگ او رفت و خداوند به دست تواناى او عمر را کشت. سوگند به آن که جان حذیفه در دست اوست، پاداش کردار على (ع) در آن روز از اعمال اصحاب محمد (ص) تا روز قیامت بزرگتر است. (72)
در مستدرک صحیحین آمده است که على (ع) پس از کشتن عمروبن عبدود به سوى پیغمبر (ص) آمد و رسول خدا هم شادىکنان به سویش شتافت. عمربن خطاب به على (ع) گفت: چرا زره عمرو را از تنش بیرون نیاوردى؟ در میان عرب بهتر از آن زرهى نیست. على (ع فرمود: او را ضربت زدم و شرم کردم از پدیدار شدن عورت او و حیا کردم از این که پسرعمویم را برهنه کنم. (73)
پس از آن على بن ابیطالب (ع) عمروبن عبدود را کشت، خبر قتل عمرو به خواهرش رسید. خواهر عمرو پرسید چه کسى بود آن که بر عمرو دلیرى کرد (و به خود جرأت کشتن او را داد)؟ گفتند : پسر ابوطالب. گفت: مرگ عمرو جز به دست همتاى کریمى نگذشت. پس از شنیدن این خبر، اگر براى او اشک بریزم، اشکم هرگز خشک نشود. او کسى بود که پهلوانان را کشت و به جنگ دلیران رفت. مرگ او هم به دست همتاى بزرگوار و کریمى از قوم و قبیله خود او (قریش) بود. اى بنى عامر (تیره عمرو بن عبدود) تاکنون بهتر از این سرافرازى و افتخار نشنیدهام. آن گاه این دو شعر را سرود:
اگر کشنده عمر جز این (على علیهالسلام) بودتا ابد بر او گریه مىکردمولى کشنده عمر کسى است با کشتن عمر بر او عیسى نیستآن کسى که پیش از این یگانهمرد شهر خوانده مىشد .
خواهر عمروبن عبدود در شعر دیگرى در مورد رزم برادرش و على (ع) و قتل عمرو چنین مىگوید :
«دو شیر دلاور بودند که در تنگناى معرکه جنگ به یکدیگر حملهور شدند و هر دو همتایان بزرگوار و دلیرى بودند. هر دو کسانى بودند که در میدان نبرد با نیرنگ و با جنگ، دل و جانها را ربودند.
و هر دو براى کوبیدن و جنگیدن حاضر شدند و هیچ سرگرم کنندهاى نتوانست آنها را بازگرداند . اى على برو که تاکنون به کسى مانند او دست نیافته بودى. این سخنى پابرجا و درست است که در آن زورى نیست. و خوان او نزد من است. اى کاش من انتقام آن را هنگامى که عقل و خرد من کامل است، مىگرفتم. قریش پس از قتل چنین سوارى خوار شد، و این خوارى قریش را نابود خواهد کرد و این رسوایى همه آنها را دربر خواهد گرفت.»
سپس گفت به خدا سوگند تا شتران ناله کنند، قریش نتوانند انتقام خون او را بگیرند. (74)
حسان بن ثابت انصارى شاعر مشهور مدینه در مورد کشته شدن عمروبن عبدود اشعارى سرود و در آن این افتخار را براى انصار دانست. جوانى از قبیله عمروبن عبدود که اشعار حسان را شنید، در پاسخ وى اشعارى سرود که ترجمه برخى ابیاتش چنین است:
«به خانه خدا سوگند که دروغ گفتید. شما ما را نکشتید، ولى به شمشیر بنى هاشم افتخار کنید . به شمشیر پسر عبدالله، احمد (ص) که در جنگ به دست على بود به این افتخار و سرافرازى رسیدید؛ پس کوتاه کنید (این لاف زدنها را)
عمروبن عبدود را شما نکشتید، بلکه همتاى هژبر شیردلش او را کشت.
على، آن کسى که بناى قدرتش بلند است و شما لافهاى بیهوده و بسیار بر ما نزنید که پست و کوچک خواهید شد.
شما به جز از خود ما افتخارى بر ما ندارید (یعنى آن کسانى که شما به آنها افتخار مىکنید از خود ما اهل مکه هستند) و براى شما افتخارى وجود ندارد که به حساب آید یا بیان شود .» (75)
در تجلیل از این حماسه بزرگ امیرالمؤمنین (ع) بود که پیغمبر اکرم (ص) فرمود:
ضربة على یوم الخندق افضل من عبادة الثقلین (76)
یعنى ضربتى که على (ع) در روز خندق وارد کرد از عبادت تمامى انسانها و جنیان برترى دارد .
تجلیل پیغمبر (ص) از مبارزه و ضربت على (ع) در خندق، با تعابیر دیگرى در منابع معتبر اهل تسنن آمده است. مانند «لمبارزة على بن ابیطالب لعمروبن عبدود یوم الخندق أفضل من اعمال امتى الى یوم القیامه» (77) یعنى: مبارزه على بن ابیطالب با عمرو بن عبدود در روز خندق بر تمام اعمال امت من تا روز قیامت برترى دارد.
و یا: لضربة على لعمرو یوم الخندق تعدل عبادة الثقلین» (78) یعنى: ضربت على (ع) در روز خندق با تمام عبادتهاى انسانها و جنیان برابرى مىکند.
در حقیقت این بزرگترین خطرى که در دوران رسالت رسول خدا (ص) اسلام را تهدید مىکرد، پس از عنایات الهى و رهبرى مدبرانه پیغمبر اکرم (ص)، با حماسهآفرینى امیرالمؤمنین على (ع) از میان رفت و همانگونه که پیغمبر (ص) فرمود از این به بعد، مسلمانان هستند که به سراغ مشرکان قریش مىروند.
در غزوه بنىقریظه: یهود بنىقریظه که با پیغمبر اسلام قرارداد همزیستى مسالمتآمیز امضا کرده بودند، در پى حرکت احزاب پیمان خود را شکستند و به آنها پیوستند. قرار بود با هجوم احزاب از شمال به مدینه، بنىقریظه نیز از سمت جنوب جبههاى بر ضد مسلمانان بگشاید. از این رو بود که رسول خدا بخشى از نیروهاى اسلام را مأمور ساخت تا در برابر هجوم احتمالى یهود بنىقریظه مقاومت کنند. پس از عقب نشستن احزاب و بازگشت مسلمانان به داخل شهر، رسول خدا نماز ظهر را به جا آورد. آن گاه بلال از سوى آن حضرت اعلام داشت هر کس مطیع خدا و رسول اوست، باید نماز عصر را جز در کنار قلعههاى بنىقریظه نخواند . بنابراین همان سپاهى که براى جنگ با احزاب فراهم شده بود به سوى بنىقریظه حرکت کرد . پیغمبر اکرم (ص)، على (ع) را احضار نمود و پرچم را به او داد. (79) این پرچم پس از بازگشت از خندق همچنان به حال خود بود و هنوز آن را باز نکرده بودند . پیغمبر (ص) على (ع) را با سى تن از خزرج به سوى بنىقریظه فرستاد و به او فرمود: ببین آیا آنها در قلعههاى خود فرود آمدهاند یا خیر؟
ابوقتاده که همراه با على (ع) بوده است مىگوید: همین که ما به محل بنىنضیر رسیدیم، آنها خطر را حتمى دانستند. على (ع) پرچم را در پاى حصار ایشان برافراشت، و آنها از حصارهاى خود رو به ما کردند و شروع به دشنام دادن به پیغمبر خدا کردند. ما سکوت کردیم و تنها گفتیم میان ما و شما شمشیر است. در این هنگام رسول خدا (ص) رسید. على (ع) چون آن حضرت را دید به من دستور داد که از پرچم پاسدارى کنم و خود پیش پیامبر (ص) آمد، چون دوست نداشت رسول خدا دشنام آنان را بشنود. على (ع) جریان را به عرض آن حضرت رسانید. (80)
پیغمبر اکرم (ص) فرمود: آنان را واگذار که به زودى خداوند ما را بر ایشان چیره سازد . آن خدایى که تو را بر عمروبن عبدود پیروز کرد، تو را خوار نخواهد کرد. اینجا درنگ کن تا مردم گرد تو جمع شوند؛ تو را به یارى خداوند بشارت مىدهم، زیرا خداى تعالى مرا با ایجاد ترس در دل دشمن یارى فرموده است.
امیرالمؤمنین (ع) مىفرماید: مردم گرد من اجتماع کردند و به راه افتادم تا به نزدیکى دیوارهاى آنان رسیدم. یهود از بالاى دیوار سرکشیدند و چون من را دیدند، یک تن از آنها فریاد زد: کشنده عمرو به سوى شما آمد. دیگرى گفت: قاتل عمرو رو به سوى شما آورد. برخى از آنان به دیگران فریاد مىزدند و همین سخن را مىگفتند. خداوند ترس را در دل آنان انداخت؛ شنیدم کسى این رجز را مىخواند:
«على عمرو را کشت. على شاهبازى را شکار کرد. على پشتى را شکست. على کارى را استوار کرد . على پردهاى را پاره کرد.»
پس من با خود گفتم: سپاس خدایى را که اسلام را پیروز کرد و شرک و بتپرستى را ریشهکن ساخت. آن گاه که من به سوى بن قریظه رهسپار شدم، پیغمبر (ص) فرمود: به برکت و امید خدا برو، زیر که خداوند نوید زمینها و خانههاى آنان را به شما داده است. من با یقین و اطمینان کامل به یارى خداوند عزوجل به سوى آنان حرکت کردم تا جایى که پرچم را در پاى قلعه آنان به زمین زدم و ... (81)
درباره سرنوشت بنىقریظه، برخى منابع داستانى از داورى سعد معاذ مبنى بر قتل عام مردان بالغ آنان و اسارت زنان و کودکان، و مصادره اموال بنىقریظه نقل کردهاند و بعضا آوردهاند که على (ع) و زبیر متولى کشتار ششصد یا نهصد تن مردان آنها شدند. اصل این داورى و پذیرش آن از سوى رسول خدا و نقش على (ع) در کشتار اسراى بنىقریظه مورد خدشه تنى چند از محققان و صاحبنظران معاصر واقع شده است که با ادله محکم آن را رد کرده یا زیر سؤال بردهاند . (82)
در غزوه حدیبیه: در ذیقعده سال ششم هجرت، رسول خدا به قصد زیارت با هفتصد تن از اصحاب در حالى که هفتاد شتر براى قربانى با خود داشتند، عازم مکه شد؛ ولى در حدیبیه قریش راه را بر آن حضرت گرفتند و مانع زیارت آنها شدند. پس از مدتى انتظار و خوف و رجا، سهیل بن عمرو نماینده تام الاختیار قریش به حدیبیه آمد و به دنبال مذاکراتى با رسول خدا، قرار بر انعقاد یک پیمان صلح میان دو طرف گذاشته شد.
امیرالمؤمنین (ع) با وحى الهى از سوى پیغمبر اکرم (ص) نویسنده صلحنامه، و تنظیمکننده قرارداد صلح تعیین شد.
پیغمبر خدا (ص) به على (ع) فرمود: یا على بنویس «بسمالله الرحمن الرحیم» على (ع) نوشته بود که سهیل بن عمرو گفت: اى محمد این نوشتهاى میان ما و تو است. آن را با نام کسى آغاز کن که ما او را بشناسیم و بنویس بسمک اللهم. رسول خدا (ص) به على (ع) فرمود: آنچه را نوشتى پاک کن و بنویس بسمک اللهم. على (ع) عرض کرد: اى رسول خدا اگر اطاعت از شما نبود، بسمالله الرحمن الرحیم را محو نمىکردم. سپس آن را پاک کرد و به جاى آن بسمک اللهم نوشت. پیغمبر (ص) فرمود: بنویس این، آن چیزى است که محمد رسول خدا به آن با سهیل بن عمرو پیمان مىبندد. سهیل گفت: اگر ما آنچه را میان تو و ما به این صورت نوشته مىشود، بپذیریم به رسالت تو اقرار کردهایم. چه من در این صلحنامه نبوت تو را بپذیرم یا بر زبان آوردم، براى من یکسان است (و چون نبوت تو را نپذیرفتهایم) لذا این نام را پاک کن و به جاى آن بنویس: این چیزى است که محمد بن عبدالله به آن پیمان مىبندد.
امیرالمؤمنین (ع) فرمود: به خدا سوگند به حقیقت او فرستاده خداست اگر چه بینى تو بر خاک مالیده شود. سهیل گفت: نام او را بنویس تا شرط صلح برقرار شود. على (ع) به او فرمود : واى بر تو اى سهیل! از عناد و دشمنى دست بردارد. پیغمبر (ص) به على (ع) فرمود: اى على آن را پاک کن. على (ع) عرض کرد: یا رسولالله! دست من به سوى محو نام شما از نبوت نمىرود . رسول خدا فرمود: دست من را به آنجا بگذار تا آن را پاک کنم. على (ع) دست پیغمبر (ص) را روى نامه گذاشت و آن حضرت به دست خود پاک کرد و به امیرالمؤمنین (ع) فرمود: به زودى تو خود نیز دچار چنین موقعیتى مىشوى و به ناچار با ناراحتى آن را خواهى پذیرفت. سپس على (ع) صلحنامه را به پایان رساند. (83)
در همین سفر بود که وقتى رسول خدا به «جحفه» رسید، در آنجا آب پیدا نمىشد. پیغمبر (ص)، سعد بن مالک را با چند مشک براى آب فرستاد. وى چون کمى رفت با مشکهاى خالى نزد پیغمبر (ص) بازگشت و گفت: اى رسول خدا من توان رفتن ندارم، و از ترس دشمن پاهاى من از حرکت ایستاده است. پیغمبر (ص) به او فرمود: بنشین. سپس مرد دیگرى را به دنبال آب فرستاد. او مشکها را برداشت و به همان اندازه رفت و بىآب بازگشت. پیغمبر اکرم (ص) به او فرمود : چرا بازگشتى؟ گفت: اى رسول خدا! سوگند به آن که تو را به حقیقت به نبوت مبعوث کرده است، از ترس دشمن نیروى رفتن نداشتم. آن گاه رسول اکرم (ص) امیرالمؤمنین (ع) را خواست و او را با مشکها و سقاها در پى آب فرستاد. مردم چون دیده بودند آنهایى که پیش از على (ع) رفتند و بىآب بازگشتند، شک داشتند که او با آب بازگردد.
على (ع) براى آوردن آب رفت تا به سنگهاى سیاهى (که آب در آنجا بود) رسید و مشکها را پر از آب کرد و به سوى پیغمبر (ص) بازگشت، در حالى که مشکها صداى بخصوصى مىکرد. چون به حضور رسول خدا رسید، آن حضرت تکبیر گفت و براى على (ع) دعاى خیر کرد. (84)
همچنین در این غزوه سهیل بن عمرو به پیغمبر (ص) عرض کرد: اى محمد بردگان ما به تو پیوستهاند، آنها را به ما بازگردان. رسول خدا به قدرى خشمگین شد که نشانه خشم در چهرهاش آشکار شد. سپس فرمود: اى گروه قریش کوتاه کنید (و پى این سخن را نگیرید)، وگرنه خداوند مردى را بر شما برانگیزد که دلش را به ایمان آزموده است و گردنهاى شما را براى دین مىزند . برخى از حاضران عرض کردند: یا رسولالله آیا آن مرد ابوبکر است؟ فرمود: نه عرض کردند : عمر است؟ فرمود: نه، ولى او همان کسى که در حجره کفش را وصله مىزند. مردم شتابان به سوى حجره آمدند تا آن مرد را ببینند؛ و دیدند که او امیرالمؤمنین على بن ابیطالب است . (85)
ابن ابى الحدید معتزلى در فصلى پیرامون «سبقت على (ع) در هجرت» مىنویسد: امیرالمؤمنین علیهالسلام بر ابوبکر و غیر او قبل از هجرت به مدینه، پیشى گرفت؛ زیرا پیغمبر اکرم (ص) بارها از مکه هجرت کرد و در میان قبائل عرب مىگشت و از سرزمین قومى به قوم دیگرى مىرفت و در این هجرتها به جز على علیهالسلام هیچ کس با او نبود.
وى اضافه مىکند که در هجرت پیغمبر (ص) به سوى قبیله «بنى شیبان»، (45) هیچ یک از سیرهنویسان اختلاف ندارند که با آن حضرت، على علیهالسلام و ابوبکر همراه بودند و آنها سیزده روز از مکه دور بودند و سپس به آنجا بازگشتند، در حالى که آنچه از یارى بنىشیبان انتظار داشتند، نزد آنان نیافتند.
در هجرت به طائف نیز على علیهالسلام و زید بن حارثه با رسول خدا همراه بودند و ابوبکر با آنها نبود.
ابن ابى الحدید در پایان مىنویسد: اما در هجرت او صلىالله علیه و آله به سوى بنى عامر بن صعصعه و خویشان آنها از قبیله «قیس عیلان» هیچ کس با آن حضرت همراه نبود، مگر على علیهالسلام به تنهایى. و این هجرت در پى وفات ابوطالب پیش آمد که به رسول خدا وحى شد : از مکه خارج شو، زیرا که یاورت درگذشت. پیغمبر (ص) در حالى که تنها على علیهالسلام همراه او بود، به سوى بنى عامر بن صعصعه رفت و دعوت خود را بر آنان عرضه داشت و از آنان براى اسلام یارى طلبید و آیات قرآن را برایشان تلاوت کرد، اما آنها نپذیرفتند؛ پس آن دو به مکه بازگشتند. مدت غیبت آن حضرت در این هجرت ده روز بود. (46)
پیغمبر اکرم (ص) دوبار میان مسلمانان پیوند برادرى منعقد فرمود. یک بار در مکه و پیش از هجرت، و بار دیگر در مدینه و در آغاز هجرت. پیمان برادرى که در مکه بسته شده بود، با هجرت به مدینه تغییر کرد و بیشتر مسلمانان برادران جدید دینى یافتند. رسول خدا در مکه با على (ع) پیمان اخوت بست.
چند ماه پس از هجرت (به نقلى حدود هشت ماه) پیغمبر اکرم (ص) میان حدود نود یا صد نفر از اصحاب که نیمى مهاجر و نیمى انصارى بودند، برادرى برقرار کرد و فرمود: «در راه خدا دو به دو با هم برادرى کنید». مراسم برادرى انجام شد، تا موقعى که دیگر کسى جز على (ع) باقى نماند. على (ع) به پیغمبر (ص) عرض کرد: یا رسولالله باى همه برادرى تعیین کردید، ولى براى من مشخص نفرمودید. رسول خدا (ص) فرمود: «سوگند به خدایى که مرا به حق مبعوث فرمود، تو را بازنگذاشتم جز براى خودم. نسبت تو به من مانند هارون به موسى است با این تفاوت که پس از من پیامبرى نخواهد آمد. تو برادر و وارث من هستى، تو با من و دخترم فاطمه در بهشت در قصر من خواهى بود. تو برادر و یار من هستى». سپس پیغمبر اکرم (ص) این آیه را تلاوت فرمود:... اخوانا على سرر متقابلین. (47)
هنگامى که دختر عالیقدر رسول خدا به سن ازدواج رسید، بزرگان مهاجران و انصار به خواستگارى آن حضرت آمدند، ولى پیغمبر اکرم (ص) به آنها مىفرمود: من در مورد ازدواج دخترم منتظر امر خدا هستم. اصحاب از پاسخ منفى پیغمبر (ص) اظهار نارضایتى کردند. رسول اکرم (ص) فرمود : «این خداست که مانع ازدواج شما با زهرا است». سرانجام هنگامى که على (ع) به خواستگارى آمد، پیغمبر (ص) فرمود: «عقد شما دو تن را خداوند خود در آسمانها خوانده است». (48)
همسرى حضرت فاطمه زهرا (ص) از فضیلتهاى بزرگ على (ع) است. از پیغمبر اکرم (ص) روایت شده است که «اگر على خلق نمىشد، هیچ همشأنى براى فاطمه وجود نداشت». (49)
ازدواج این دو وجود مقدس در سال دوم هجرت صورت گرفت اما در ماه و روز آن بین مورخان اختلاف است.
امیرالمؤمنین (ع) در تمام غزوات رسول خدا (ص) به جز «تبوک» حضور داشت و پس از پیغمبر اکرم (ص) مهمترین و اساسىترین نقش را در پدید آمدن پیروزىهاى اسلام و یا پایدارى در مقابل دشمن ایفا کرد. علاوه بر حضور در غزوات، امیرالمؤمنین (ع) فرماندهى چند سریه را نیز برعهده گرفت که درهمه آنها سربلند و پیروز بود. در ذیل ابتدا نقش آن حضرت در غزوات را بررسى مىکنیم و سپس به سریههایى که على (ع) فرماندهى کرد، مىپردازیم.
على (ع) پرچمدار بزرگ سپاه اسلام: از پیش از اسلام، پرچم در میدان جنگ اهمیت بسیارى داشت، زیرا افتادن پرچم نشان شکست بود و موجب فرار جنگجویان مىشد. پرچمدارى در میدان جنگ یکى از منصبهاى مهم قریش شناخته مىشد. در اسلام نیز پرچم و پرچمدارى در جهادها بسیار اهمیت داشت و کسى که پرچم اصلى را از پیغمبر(ص) مىگرفت، در واقع پس از پیغمبر اکرم (ص) فرمانده و مهمترین چهره سپاه اسلام در جنگ بود.
به روایت ابن سعد، على بن ابیطالب (ع) در روز جنگ بدر و در تمام جنگها و غزوهها پرچمدار رسول خدا بود. (50) ابن اثیر نیز روایت مىکند که در همه میدانهاى جنگ پرچم پیغمبر اکرم (ص) در دست سعد بن عباده (رئیس انصار) بود، ولى به هنگام وقوع جنگ على بن ابیطالب پرچم را به دست مىگرفت . (51)
در جنگ بدر: رسول اکرم (ص) به منظور حمله به کاروان تجارى قریش با گروهى معدود (313 نفر) که فاقد امکانات مناسب براى جنگ تمام عیار بودند، از مدینه خارج شد؛ ولى بالاجبار در بابر لشکر حدودا هزار نفره قریش که با امکانات کافى و به قصد جنگ و سرکوبى مسلمانان به میدان آمده بودند، قرار گرفت.
پرچم رسول خدا در این جنگ در دست على (ع) بود. (52) در آغاز مطابق معمول آن زمان سه تن از رجال قریش یعنى عتبة بن ربیعه و برادرش شیبة بن ربیعه و فرزندش ولید بن عتبه به میدان آمدند و مبارزه طلبیدند. سه تن از انصار به مقابله آنها شتافتند. عتبه با لحن تحقیرآمیزى گفت: ما را به شما نیازى نیست. کسانى باید به جنگ ما بیایند که همشأن ما باشند. پیغمبر اکرم (ص) فرمود: اى عبیده (فرزند حارث بن عبدالمطلب عموى پیغمبر)، و اى حمزه، و اى على! برخیزید. هنگامى که این سه تن به میدان آمدند، عتبه آنها را شناخت و با غرور گفت: آرى شما همشأن ما هستید. آن گاه عبیدة بن حارث در برابر عتبه، و حمزه مقابل شیبه، و على (ع) در برابر ولید بن عتبه قرار گرفتند و به یکدیگر حمله کردند. حمزه و على (ع) به حریفان خود مهلت ندادند و آن دو را به قتل رساندند. عبیده و عتبه ضربهاى به یکدیگر وارده کرده بودند و هنوز هیچ یک از پا در نیامده بودند. على (ع) و حمزه به کمک عبیده رفتند و عتبه را کشتند. (53)
آن گاه جنگ سراسرى به وقوع پیوست، که با امدادهاى غیبى و رهبرى رسول خدا و دلاورى بىمانند على (ع) این جنگ با پیروزى سپاه اسلام خاتمه یافت. هفتاد تن از مشرکان قریش به هلاکت رسیدند و هفتاد تن نیز به اسارت درآمدند. به اعتراف عموم سیرهنویسان اهل تسنن بیشترین سهم را در هلاکت مشرکان امیرالمؤمنین على (ع) داشت. واقدى تعداد مشرکان از پاى درآمده به دست على (ع) را بیست و دو تن (54) و ابن ابى الحدید سى و پنج تن یعنى درست نیمى از کل تلفات مشرکان را به دست آن حضرت مىداند و مىنویسد:... در این جنگ هفتاد تن از مشرکان کشته شدند که على (ع) نیمى از آنها را کشت و نیم دیگر را مسلمانان و فرشتگان از پاى درآوردند. (55) شیخ مفید نیز شمار مشرکانى را که در بدر به دست تواناى على (ع) به تنهایى در جنگ بدر کشت، بىآن که در این باره اختلافى داشته باشند، ذکر کردهاند. آن گاه اسامى سى و شش تن از مقتولان را آورده است. (56)
از چهرههاى مهم مشرکان قریش که امیرالمؤمنین به هلاکت رساند، مىتوان از حنظلة بن ابى سفیان، عاص بن سعید، طعیمة بن عدى، نوفل بن خویلد، عاص بن منبه، حاجب بن سائب، و ابوقیس بن فاکهه که جز مستهزئان پیغمبر اکرم (ص) بودند، نام برد.
رسول خدا هرچند بر اسراى جنگ بدر منت گذاشت و در ازاى فدیه آنان را آزاد کرد، اما دو تن از بزرگان اسیر قریش که در دوران رسالت پیغمبر (ص) در مکه از راه تبلیغاتى و فرهنگى به جنگ اسلام آمده بودند و یا بىشرمانه به پیغمبر اکرم (ص) اهانت کرده بودند، محکوم به اعدام کرد. یکى از آنان «نضر بن حاث جمعى» بود که به دست مقداد اسیر شده بود که رسول خدا به على (ع) فرمود: اى على گردنش را بزن. على (ع) نیز برخاست و او را گردن زد. (57) دیگرى «عقبة بن ابى معیط» بود که در منزلگاه بعدى على (ع) به فرمان پیغمبر اکرم (ص) او را به قتل رسانید. (58)
در جنگ احد: همچون جنگ بدر پرچم رسول خدا به دست امیرالمؤمنین (ع) بود. در احد نیز مانند بدر، فتح به وسیله او محقق شد. امتیازى که در جنگ احد نصیب على (ع) شد، به سبب شکیبایى و ثبات قدم و به جان خریدن رنج و بلا، بیش از جنگ بدر بود. با آن که همه گریختند و مردان دلاور جنگى لغزش پیدا کردند، او از میدان نگریخت؛ و رنجى که در این جنگ براى رسول خدا کشید، هیچ کس ندید. خداوند به وسیله شمشیر على (ع) سرهاى اهل شرک و گمراهى برید و غم و اندوه پیغمبر خود را مرتفع ساخت. در این جا بود که جبرئیل در میان فرشتگان زمین و آسمان در فضل او سخن گفت و پیامبر هدایت آنچه را که (از فضائل) اختصاص به على (ع) داشت و از توده مردم پنهان بود، بیان فرمود. (59)
امیرالمؤمنین (ع) در آغاز این جنگ پرچمدار مغرور مشرکان را به نام «طلحة بن ابى طلحه» به هلاکت رسانید. (60) پس از قتل پرچمدار اصلى مشرکان، هشت تن دیگر از دلاوران قریش را که پرچم به دست گرفته و به میدان آمدند، یکى پس از دیگرى کشت به گونهاى که بعد از آنان دیگر پرچم شرک برداشته نشد. (61) پس از قتل این پرچمداران بود که لشکر کفار رو به هزیمت نهاد و مسلمانان به جمعآورى غنائم به دست آمده پرداختند. (62)
به روایت طبرى، هنگامى که على بن ابیطالب (ع) پرچمداران را کشت، رسول خدا (ص) گروهى از مشرکان قریش را دید. به على (ع) فرمود: به آنها حمله کن. على (ع) بر آان حمله برد و جمعشان را پراکنده کرد و عمروبن عبدالله جمحى را کشت. سپس پیغمبر اکرم (ص) گروه دیگرى از مشرکان قریش را دید و به على فرمود: به آنان حمله کن. على (ع) بر آن گروه نیز حمله برد و آنها را پراکنده کرد و شیبة بن مالک را کشت. در این هنگام جبرئیل به پیغمبر عرض کرد: یا رسولالله، ایثار و فداکارى این است. رسول خدا (ص) فرمود: او (على) از من است و من از او هستم. جبرئیل عرض کرد: و من نیز از شما دو تن هستم. پس از این بود که مردم ندایى شنیدند که:
لا سیف الا ذوالفقار
و لا فتى الا على (63)
پس از آن که برخى از مسلمانان تدبیر پیغمبر اکرم (ص) را براى محافظت از تنگه (یمینین» اجرا نکردند و همین امر موجب شد خالد ولید از پشت سر به مسلمانان یورش آورد، اوضاع تغییر کرد و مسلمانان شکست خوردند و عموم آنها پا به فرار گذاشتند. در این موقعیت این على (ع) بود که رسول خدا را در برابر خطر حملات دشمن در این لحظات سخت سرنوشت ساز حمایت و حفاظت کرد. (64)
على (ع) در این جنگ به نقلى نود زخم برداشت و دستى که نگاهدارنده مظلوم و درهم شکننده ظالم بود، در این جنگ شکست. (65) به روایت دیگرى در جنگ احد مچ دست على (ع) که پرچم رسول خدا را در دست داشت، شکست و پرچم از دست او افتاد. مسلمانان به على (ع) کمک کردند تا پرچم را بگیرد. پیغمبر اکرم (ص) فرمود: پرچم را در دست چپ او قرار دهید، که على پرچمدار من در دنیا و آخرت است. (66)
همچنین روایت دیگرى حاکى از آن است که بر سر و صورت و سینه و شکم و دستان و پاهاى على (ع) در این جنگ نود زخم وارد شده بود. (67)
ابن اثیر نیز روایت مىکند که در جنگ احد شانزده ضربه بر على اصابت کرد که هر ضربه کافى بود او را بر خاک افکند، اما این نشد مگر آن که جبرئیل او را بلند مىکرد. (68)
از آنجا که عنوان این نوشتار بررسى زندگى و شخصیت امیرالمؤمنین (ع) در دوران زندگانى پربرکت رسول اکرم (ص) است، و سخن در این مورد باید از ولادت آن وجود مقدس آغاز شود، اما داستانى لطیف و پرمعنى مربوط به پیش از ولادت آن حضرت و در تعظیم و بزرگداشت پیغمبر اکرم (ص) ما را برآن داشت تا کلام را با آن آغاز کنیم.
به نوشته ملا جلال الدین دوانى فیلسوف بزرگ قرن دهم در رساله «نورالهدایه فى اثبات الولایه» این که جمهور اهل سنت از میان تمام صحابه پیغمبر (ص) فقط به على (ع) «کرم الله و جهه» مىگویند به دو علت است: یکى این که در میان صحابه تنها على (ع) بوده است که قبل از بلوغ اسلام آورد و هرگز در مقابل بت نایستاد و کرنش نکرد، و دیگر این که نوشتهاند زمانى که فاطمه دختر اسد مادر على (ع) به آن حضرت آبستن بود هرگاه محمد بن عبدالله(ص) را مىدید، ناگهان به احترام آن حضرت برمىخاست و اداى احترام مىکرد.
پیغمبر آینده اسلام روزى گفت: اى مادر! تو آبستن هستى، من راضى نیستم براى من اینطور از جا برخیزى. فاطمه گفت: به خدا قسم هرگاه شما را مىبینم، جنینى که در شکم دارم طورى جابجا مىشود که مرا ناگزیر مىسازد از جا بلند شوم! (1)
این سخن به نقل از دانشمند متکلم و فیلسوفى بزرگ نشان از عظمت مقام شامخ امیرالمؤمنین (ع) دارد، زیرا پیش از آن که حضرت محمد (ص) به مقام نبوت نائل گردد، على (ع) از شکم مادر به آن حضرت اداى احترام مىکرد و مادر خود را براى بزرگداشت پیامبر آینده اسلام از جاى بلند مىکرد.
ولادت با سعادت امیرالمؤمنین على (ع) بنابر مشهور میان شیعه و سنى در سیزدهم ماه رجب سى سال پیش از عامالفیل درون خانه کعبه روى داد. در منابع شیعى نحوه ولادت آن حضرت در کعبه روى داد. در منابع شیعى نحوه ولادت آن حضرت در کعبه به نقل از «یزید بن قعنب» چنین روایت شده است که گوید: من و عباس بن عبدالمطلب و گروهى از قبیله عبدالعزى مقابل خانه خدا نشسته بودیم که در این هنگام فاطمه بنت اسد مادر امیرالمؤمنین که نه ماه به او باردار بود و درد زایمان داشت، به کعبه روآورد و گفت: «بار پروردگارا! من به تو و آنچه از سوى تو از پیامبران و کتابهاى آسمانى آمده است، ایمان دارم. من تصدیقکننده سخن جدم ابراهیم خلیل هستم که او بنیانگذار این خانه برگزیده است. پس به حق آن کسى که این خانه را بنا کرد، و به حق این مولودى که در شکم دارم، ولادت او را بر من آسان گردان.»
یزید بن قعنب مىگوید: ما خانه (کعبه) را دیدیم که از پشت شکافته شد و فاطمه داخل آن رفت و از چشمان ما ناپدید گشت و دیوار کعبه به هم آمد. ما آنجا ماندیم که قفل در کعبه را بگشاییم، ولى گشوده نشد. دانستیم که این امر از جانب خداوند تعالى است. پس از چهار روز فاطمه در حالى که امیرالمؤمنین (ع) را در دست داشت، از کعبه بیرون آمد و گفت: «خداوند من را بر زنان بزرگ پیشین برترى داد؛ زیرا آسیه دختر مزاحم (همسر فرعون) خدا را پنهانى در جایگاهى عبادت مىکرد که خداوند دوست ندارد در آن عبادت شود مگر از روى ناچارى. و مریم دختر عمران درخت نخل خشکى را حرکت داد تا از رطب تازه خورد. اما من به بیتالله الحرام وارد شدم و از میوهها و نعمتهاى بهشتى خوردم». (2)
مسعودى از مورخان بزرگ «ولادت امیرالمؤمنین على بن ابیطالب کرمالله وجهه را در کعبه» ذکر کرده است. (3)
به نقل مرحوم علامه امینى، حاکم نیشابورى در کتاب «مستدرک صحیحین» آورده است که: «اخبار متواتر مىرساند که فاطمه بنت اسد، امیرالمؤمنین على بن ابیطالب کرمالله وجهه را درون کعبه به دنیا آورد». و از کنجى شافعى در کتاب «کفایه» به سند او از حاکم نیشابورى نقل مىکند که: «امیرالمؤمنین على بن ابیطالب در مکه و در خانه خدا شب سیزدهم ماه رجب سى سال پس از عامالفیل به دنیا آمد. نه پیش از وى و نه پس از آن حضرت، به غیر از او مولودى در بیتالله الحرام متولد نشد، و این کرامتى براى وى، و به سبب مقام با عظمت او بود» . (4)
همچنین علامه امینى اعتقاد احمد بن عبدالرحیم دهلوى مشهور به «شاه ولىالله» در کتاب «ازالة الخلفاء» در مورد چگونگى ولادت امیرالمؤمنین (ع) را که عینا شبیه کلام حاکم نیشابورى است، نقل کرده؛ و از قول شهابالدین آلوسى صاحب تفسیر کبیر در کتاب «شرح قصیده عینیه عبدالباقى افندى عمرى» مىنویسد: این که امیر کرمالله وجهه در خانه خدا به دنیا آمد، در جهان امرى مشهور است و در کتابهاى دو فرقه شیعه و سنى آمده است... به غیر از وى کرمالله وجهه هیچ کس در خانه خدا متولد نشد، و چقدر مناسب است امام امامان در جایى که قبله مسلمانان است به دنیا آید. منزه است آن که هر چیز را در جاى خود قرار داد و او بهترین حکمکنندگان است. (5)
موارد فوق بهترین سند در منحصر به فرد بودن ولادت امیرالمؤمنین (ع) در کعبه است و در حقیقت مهر بطلانى است بر نقل مجعول ولادت «حکیم بن حزام» یکى از سران مشرکین مکه در خانه خدا.
فاطمه بنت اسد پس از خروج از کعبه، نوزاد خود را به خانه آورد. پیغمبر آینده اسلام که از ماجرا باخبر شده بود در خانه ابوطالب بود. نوزاد تا آن لحظه چشم باز نکرده بود. نخستین بارى که چشم گشود لحظهاى بود که پیغمبر ضمن تبریک به زن عموى خود، نوزاد را از آغوش او گرفت و اولین نگاه نوزاد به روى محمد (ص) بود. آن حضرت صورت نوزاد را بوسید و نام او را «على» گذارد و به عمو و زن عمویش مژده داد که این نوزاد آیندهاى بس درخشان دارد . (6)
از فضیلتهاى اختصاصى حضرت امید (ع)، تربیت و پرورش آن حضرت در دامان رسول اکرم (ص) است . در دوران کودکى على (ع) و در پى خشکسالى و قحطى که قریش دچار آن شد، زندگى بر ابوطالب سخت شد. پیغمبر اکرم (ص) به عموهاى خود پیشنهاد کرد به منظور سبک کردن بار مخارج ابوطالب، برخى از فرزندان او را به خانههاى خود ببرند. آن حضرت همراه با عباس نزد ابوطالب رفت و پیشنهاد خود را با وى مطرح کرد. ابوطالب به آنان گفت: عقیل را براى من بگذارید و هرچه خواستید انجام دهید. پیغمبر (ص) فرمود: من کسى را انتخاب مىکنم که خدا براى من برگزیده است، یعنى على را. (7)
امیرالمؤمنین (ع) در این خصوص مىفرماید:...پیغمبر (ص)، من را در زمان کودکى در دامان خود پرورش داد. کودکى بودم که به سینهاش مىچسبانید و در بسترش مىخوابانید. در آغوش او جاى داشتم و بوى خوش بدنش را استشمام مىکردم. غذا را مىجوید و در دهان من مىگذاشت ...خداوند بزرگترین فرشته از فرشتگان را از زمانى که پیغمبر (ص) را از شیر گرفتند، همنشین آن حضرت گردانید که او را در شب و روز به راه بزرگواریها و خویهاى نیکوى جهان سیر دهد . من را به پیروى از آن امر مىفرمود. در هر سال به حرا مىرفت و در آن اقامت مىکرد و من او را مىدیدم و غیر از من آن حضرت را نمىدید... (8)
به نقل برخى از منابع معتبر اهل تسنن، از نعمتهایى که خداوند (تنها) به على (ع) ارزانى فرمود، این بود که او پیش از اسلام در خانه رسول خدا بود. (9) از همان یزیدین قعنب روایت شده است که فاطمه بنت اسد در سى سالگى رسولالله (ص)، على (ع) را به دنیا آورد. پیغمبر خدا او را بسیار دوست مىداشت و به فاطمه مىگفت: گهواره على را نزدیک بستر من قرار دهید (10) به روایت ابن ابى الحدید از حسین بن زیدبن على (نواده امام چهارم)، وى مىگوید از پدرم زید شنیدم که رسول خدا گوشت و خرما را مىجوید تا نرم گردد و سپس در دهان على (ع) قرار مىداد، در حالى که او کودکى در خانه آن حضرت بود. (11)
امیرالمؤمنین على (ع) در میان خاندان پیغمبر (ص) و اصحاب آن حضرت، نخستین کسى است که به خداى تعالى و پیامبرش ایمان آورد و این امر مورد اتفاق تمام شیعیان و اکثریت قریب به اتفاق مورخان و محدثان سنى است. امیرالمؤمنین (ع) خود در این باره مىفرماید:... پیغمبر اکرم (ص) هر سال مدتى در کوه حرا به سر مىبرد. من او را در این مدت مىدیدم و جز من کسى او را نمىدید. در آن روزها غیر از پیغمبر و خدیجه کسى به اسلام نگرویده بود و من سومین آنها بودم. من نور وحى و رسالت را مىدیدم و بوى نبوت را استشمام مىکردم . (12) من بر فطرت اسلام متولد شدم و در ایمان و هجرت بر همه پیشى گرفتم. (13)
در جایى دیگر خطاب به مردم مىفرماید: مىدانید که من نخستین کسى از شما هستم که به خدا و پیغمبرش ایمان آوردم و پس از من بود که شما دسته دسته داخل اسلام شدید. (14) از عبارت «انا اول من اکن» پیداست که آن حضرت حتى پیش از خدیجه به پیغمبر اکرم ایمان آورده است و هیچ کس بر امیرالمؤمنین (ع) در ایمان به پیغمبر سبقت نگرفته است. ابن هشام قدیمیترین مورخ مسلمان و از اهل تسنن، در کتاب سیره تحت عنوان «على نخستین کسى که اسلام آورد» فرازهایى را به شرح ایمان آن حضرت اختصاص داده است. (15) ابن اثیر جرزى دانشمند متعصب سنى هم مىنویسد: على بن ابیطالب در گفتار بسیارى از علما نخستین کسى از مردم است که اسلام آورد. (16) وى همچنین از انس بن مالک روایت مىکند که پیغمبر اکرم (ص) در روز دوشنبه مبعوث شد و على روز سهشنبه اسلام آورد. (17)
برهانالدین حلبى شافعى از سلمان فارسى روایت مىکند که پیغمبر فرمود: نخستین کس از این امت که بر حوض (کوثر) درمىآید، اولین کسى است که ایمان آورده، یعنى على بن ابىطالب (رضىالله عنه) است. این سخن را هنگامى فرمود که فاطمه را به ازدواج او درآورده بود و به او (فاطمه) فرمود: همسر تو سرور (همه مردم) در دنیا و آخرت است، زیرا نخستین از اصحاب من است که اسلام آورد. (18)
مرحوم علامه امینى در کتاب گرانقدر الغدیر عقیده بیش از پنجاه تن از صحابه و تابعین از جمله عمربن خطاب را به نقل از منابع معتبر اهل تسنن آورده است که همه گفتهاند على بن ابیطالب نخستین کسى بود که به پیغمبر خدا ایمان آورد. (19)
به نوشته مسعودى، بسیارى از مردم بر این اعتقادند که على هرگز به خدا شرک نورزید تا از نو اسلام آورد، بلکه در همه امور پیرو پیغمبر خدا بود و به او اقتدا مىکرد و بر همین حال به بلوغ رسید. خدا به او عصمت داد و او را مستقیم داشت و براى پیروى پیغمبر خود به او توفیق داد؛ زیرا آن دو در طاعات مجبور و مضطر نبودند، بلکه با اختیار و قدرت، بندگى خداوند و موافقت امر او و پرهیز از مناهى او را انتخاب کردند. (20)
بنابر مشهور در شیعه و سنى، على (ع) هنگام ایمان آوردن به پیغمبر اکرم، ده سال داشت . (21)
پس از آنکه مراسم بعثت پیغمبر اکرم (ص) انجام گرفت، جبرئیل براى دومین بار بر آن حضرت نازل شد و آبى از آسمان آورد و روش وضو گرفتن و نمازگزاردن و رکوع و سجود را به پیغمبر تعلیم داد. (22) رسول خدا نیز به خدیجه و على آموزش داد و چون به نماز ایستاد على (ع) در همان سن و سال (ده سالگى) پشت سر پیغمبر ایستاد و به آن حضرت اقتدا کرد، و خدیجه هم در پشت سر على (ع) به نماز ایستاد. (23)
برخى منابع معتبر سنى از امیرالمؤمنین (ع) روایت کردهاند که فرمود: من بنده خدا و برادر پیغمبر خدا هستم، و من صدیق اکبر هستم. غیر از من کسى جز دروغگوى تهمتزن مدعى آن نشود . تحقیقا من هفت سال پیش از مردم با پیغمبر خدا نمازگزاردم. من نخستین کسى بودم که با آن حضرت نمازگزاردم. (24) نیز روایت شده است که امیرالمؤمنین(ع) بر منبر مسجد بصره فرمود: من صدیق اکبر هستم؛ پیش از آن که ابوبکر ایمان آورد، من ایمان آوردم و پیش از اسلام آوردن او، من اسلام آوردم. (25)
شیخ مفید به سند خود از انس بن مالک روایت مىکند که گفت پیغمبر (ص) فرمود: فرشتگان هفت سال بر م و على درود مىفرستادند؛ زیرا در این مدت به جز از من و على، شهادتى بر یگانگى خدا و رسالت محمد به آسمان بالا نرفت. (26) ابن اثیر جرزى دانشمند متعصب سنى از ابوایوب انصارى روایت مىکند که گفت پیغمبر اکرم (ص) فرمود: فرشتگان هفت سال بر من و على درود مىفرستادند، زیرا در این مدت هیچ مردى با من به جز على نماز نگزارد. (27)
در سن 13 سالگى على (ع) با نزول آیه «و انذر عشیرتک الاقربین» (سوره شعراء آیه 214) پیغمبر اکرم (ص) مأمور شد تا خویشان نزدیک خود را از رسالت خویش آگاه کند و آنان را از نافرمانى خداوند بیم دهد. رسول اکرم (ص) به على (ع) فرمود غذایى تهیه کند و چهل مرد از اولاد پسرى و دخترى عبدالمطلب را براى صرف غذا دعوت نماید. مردان بنىهاشم بر سر سفره پیغمبر نشستند. پس از صرف غذا آن حضرت سه بار برخاست و طى سخنانى دعوت خود را آشکار ساخت و فرمود: کدام یک از شما برانجام این کار من را مساعدت مىکند تا برادر، وصى و جانشین من در میان شما باشد؟ همه حاضران سر به زیر انداختند و تنها على (ع) که از همه جوانتر بود، برخاست و در هر سه بار رسالت پیغمبر اکرم (ص) را تصدیق کرد. آن گاه رسول خدا فرمود: این على، برادر، وصى و جانشین من در میان شماست. پس فرمان او را بشنوید و اطاعت کنید.
با اداى این سخن حاضران برخاستند و در حالى که مىخندیدند، به ابوطالب مىگفتند محمد به تو دستور مىدهد که از سیرت پیروى کنى و مطیع اوباشى.
ماجراى یوم الانذاز و اعلام ولایت و خلافت امیرالمؤمنین (ع) در عموم منابع شیعه و بسیارى از منابع تاریخى و تفسیر اهل تسنن آمده و تشریح شده است. (28)
پس از انتشار خبر رسالت پیغمبر اکرم (ص) و دعوت آن حضرت، على (ع) از آن هنگام تا هجرت به مدینه هم پاى رسول خدا بود و در مقاطع مختلف در خدمت دعوت نبوى و دفاع از وجود مقدس پیغمبر بود.
على (ع) و ایمان ابوذر: در این دوران على (ع) عامل ارتباط ابوذر چهارمین یا پنجمین فرد مسلمان با پیغمبر اکرم (ص) است. ابوذر که براى تحقیق در مورد رسالت آن حضرت به مکه آمده بود، به لحاظ دشمنى مشرکان با پیغمبر و نیز رعایت مسائل امنیتى نمىتوانست به حضور پیغمبر برسد. این على (ع) بود که ابوذر غریب را که در صحن مسجدالحرام خوابیده بود، به خانه برد و سه روز از او پذیرایى کرد تا آن که وى را خدمت پیغمبر آورد و سرانجام ابوذر مسلمان شد. (29)
على (ع) در شعب ابیطالب: در سال هفتم بعثت، پس از آن که سیاستهاى مختلف سران مشرک قریش براى پیشگیرى از گسترش دعوت پیغمبر با شکست مواجه شد، در جلسهاى در دارالندوه، تصمیم گرفتند به منظور محروم ساختن آن حضرت از پشتیبانى قبیلهاى، بنى هاشم را تحریم اقتصادى و اجتماعى کنند. براین اساس صحیفهاى نوشتند و سران قریش آن را امضا کردند و پس از لاک و مهر کردن آن، در کعبه به امانت گذاشتند. ابوطالب براى مقابله با این سیاست، پیغمبر و بنى هاشم را که چهل مرد همراه با زنان و فرزندانشان بودند، به درهاى واقع در کنار مکه برد تا از گزند مشرکان در امان باشند. این دره به اعتبار آن که ابوطالب بانى اسکان بنى هاشم در آن بود، به «شعب ابیطالب» شهرت یافت.
در مدت دو یا سه سالى که بنىهاشم در شعب بودند، گاهى ابوطالب، اواخر شب پیغمبر را به جاى دیگرى مىبرد و فرزندش على را به جاى او مىخوابانید تا اگر از طرف کفار قریش خطرى متوجه جان رسول خدا شود، آن حضرت سالم بماند. در این مدت على (ع) با تمام وجود به استقبال خطر مىرفت و براى حفظ جان پیغمبر اکرم (ص) فداکارى مىکرد. على (ع) در آن زمان 17 تا 20 ساله بود. (30)
در سفر طائف: در سال دهم بعثت پس از خروج سرافرازانه، پیغمبر (ص) و بنىهاشم از شعب ابیطالب، به فاصله کوتاهى خدیجه (س) و ابوطالب درگذشتند. پیغمبر اکرم (ص) با این دو مصیبت، در واقع دو پشتیبان بزرگ خود را از دست داد. خدیجه (س) پشتیبان زندگى درونى آن حضرت، و ابوطالب حامى بزرگ و مقتدر پیغمبر (ص) در زندگى سیاسى و اجتماعى او بود. با از دست رفتن ابوطالب بود که سران مشرک مکه نفس راحتى کشیدند و از این پسر به خود جرأت دادند تا به ساحت مقدس پیغمبر اکرم (ص) جسارت کنند و حتى در موردى علنا به منظور قتل آن حضرت به او حملهور شوند. رسول اکرم (ص) که از اسلام آوردن بزرگان قریش نومید شده بود، درصدد برآمد تا با یافتن پایگاهى بدون مزاحمتها و دشمنىهایى چون قریشیان، دعوت اسلامى را گسترش دهد. لذا به این منظور «طائف» را برگزید و براى دعوت سران آن شهر همراه با على (ع)، و به نقلى با على (ع) و زید بن حارثه غلام آزاد شده خویش راهى طائف شد.
رسول اکرم (ص) ده روز یا به نقلى یک ماه در طائف اقامت نمود و اشراف و بزرگان شهر را به اسلام دعوت کرد، ولى نه تنها هیچ کس ایمان نیاورد، بلکه آن حضرت را از شهر خود راندند و جوانان و سفیهان خود را تحریک کردند که پیغمبر را سنگباران کنند. در آن هنگام على (ع) به دفاع از پیغمبر برمىخاست و تا آن جا که مىتوانست جلوى آنها را مىگرفت، تا جایى که سنگ به سرش اصابت کرد و مجروح شد. (31)
دفاع از بیت کنندگان عقبه اولى: در ذىحجه سال سیزدهم بعثت گروهى از اهل مدینه که هفتاد و پنج تن آنان مسلمان بودند، به مکه آمدند و در عقبه اولى با پیغمبر اکرم (ص) پنهانى ملاقات کردند. این عده پس از سخنانى که با رسول خدا داشتند، با آن حضرت بیعت کردند و ضمن دعوت از پیامبر براى هجرت به مدینه، متعهد شدند که اگر رسول اکرم (ص) به مدینه آمد با جان و مال و افراد خود در راه دعوت آن حضرت به یاریش قیام کنند. هنگامى که کفار قریش از حضور و اجتماع آنها در مکه و نزد پیغمبر آگاه شدند، سلاح به دست گرفتند و به محل اجتماع آنها (عقبه اولى) هجوم بردند. در این هنگام على (ع) که بیست و دو ساله بود همراه با حمزه دست به شمشیر بردند و آماده شدند که اگر کفار قصد حمله داشته باشند با آنها درگیر شوند. همین امر موجب شد که اهالى مدینه فرصت یابند تا پراکنده شوند؛ به گونهاى که وقتى کفار سررسیدند کسى از آنها را ندیدند و لذا آنها هم پراکنده شدند. (32)
در هم شکستن بتها: على (ع) براى درهم شکستن بت بزرگ قریش (یا به نقلى بت خزاعه) که بر بام کعبه قرار داشت از شانه پیغمبر (ص) بالا رفت و آن را از فراز کعبه بر زمین انداخت . این فضیلت بزرگ منحصر به فردى است که تنها در على (ع) در طول تاریخ وجود دارد که براى درهم شکستن بتها از شانه پیغمبر خدا بالا رفت. این فضیلتى است که مانند ندارد و موهبتى است که هیچ کس با على (ع) در آن شریک نیست.
در چگونگى شکستن بتها منابع معتبر سنى از امیرالمؤمنین على (ع) روایت مىکنند که فرمود : در همان شبى که رسول خدا به من فرمان داد تا در بسترش بیارامم و آن حضرت از مکه مهاجرت کرد، پیامبر خدا من را به سوى بتها برد و فرمود: بنشین. من کنار کعبه نشستم. پیغمبر از شانههاى من بالا رفت سپس فرمود: برخیز. من (در حالى که پیغمبر برشانههایم بود) برخاستم. هنگامى که آن حضرت ضعف من را در زیر پاى خود دید، فرمود: بنشین. من نشستم؛ آن گاه پیغمبر از دوش من فرود آمد و در برابرم نشست. سپس به من فرمود: اى على از شانههاى من بالا برو. من از شانههاى آن حضرت بالا رفتم. در آن حال رسول خدا (در حالى که من بر دوش او بودم) برخاست، به گونهاى که من پنداشتم اگر بخواهم، مىتوانم به آسمان برسم . پس بر بام کعبه رفتم و پیغمبر (ص) از جاى خود به یک سو رفت.
من بزرگترین بت آنها را بر زمین انداختم و آن از مس بود که با میخ آهنین بر سطح محکم شده بود. پیغمبر (ص) به من فرمود: آن را تکان بده. من تکان دادم، و پیوسته تکان مىدادم . رسول خدا فرمود: بیشتر، بیشتر. جاء الحق و زهق الباطل ان الباطل کان زهوقا. تکان دادن بت را رها نکردم تا توانستم آن را برکنم. آن گاه فرمود: آن را درهم کوب. پس من بت را درهم کوبیدم تا شکست، سپس فرمود آمدم. من و پیغمبر (ص) بازگشتیم و خوف آن داشتیم که یکى از قریش یا غیر آنان ما را ببیند. على (ع) سپس فرمود: از آن به بعد دیگر بتى بر کعبه بالا نرفت. (33)
در همین ارتباط است که امیرالمؤمنین (ع) به ابوبکر فرمود: تو را به خدا سوگند مىدهم آیا این تو بودى که رسول خدا بر دوش خود بالا برد تا بت کعبه را درانداز دو بشکند، تا آن جا که گویى مىخواست به افق آسمان برسد، یا من بودم؟ ابوبکر پاسخ داد: البته تو بودى ! (34)
هرچند در این نقل تصریح بر وقوع این حادثه در شب هجرت است، ولى برخى به اعتبار دیگر نقلها این امر را مربوط به زمان فتح مکه مىدانند. با این وجود بعضى از جمله علامه مجلسى بر این اعتقادند که صراحت برخى از اخبار و ظاهر دیگر خبرها دلالت به وقوع آن در پیش از هجرت دارد، و البته جمع بین این اقوال نیز به سبب تعدد وقوع این امر امکان دارد. (35)
ایثار در لیلة المبیت: پس از شکست توطئههاى قریش براى جلوگیرى از گسترش دعوت پیغمبر اکرم (ص)، به ویژه پس از پذیرش اسلام از سوى مردم یثرب و مهاجرت مسلمانان به آن شهر، سران قریش به این نتیجه رسیدند که اگر پیغمبر مکه را ترک گوید و به یثرب هجرت کند، کار او بالا خواهد گرفت. از سوى دیگر چون یثرب بر سراه مهم تجارتى آنها واقع بود، منافع اقتصادى قریش با هجرت پیغمبر به آن شهر به شدت مورد تهدید قرار مىگرفت. بنابراین سران مشرک قریش تصمیم گرفتند تا پیش از خروج آن حضرت از مکه با اتخاد تدبیرى کار آن حضرت و اسلام را یک سره کنند.
بزرگان قریش اجتماع کردند و پس از مشاورههایى به این نتیجه رسیدند که اخراج و حبس پیغمبر (ص) بىفایده است، لذا بر قتل آن حضرت توافق کردند و قرار شد از هر تیره قریش یک تن براى اجراى توطئه قتل رسول خدا حاضر شود. رسول خدا از طریق وحى از قصد شوم آنها باخبر گردید و مأمور شد همان شب مکه را ترک گوید. پیغمبر (ص) موضوع را با على (ع) در میان گذاشت و از او خواست تا براى منحرف کردن مشرکان در بستر رسول خدا بخفتد. آن گاه پیغمبر (ص) به على (ع) فرمود: یا على! چه مىگویى و چه خواهى کرد؟ على (ع) عرض کرد: یا رسولالله اگر من درجاى شما بخوابم، شما سالم خواهید ماند؟ پیغمبر (ص) فرمود: آرى، این را جبرئیل به من خبر داده است. در این هنگام على (ع) لبخندى زد و بر زمین افتاد و سجده کرد و شکر خدا را به جا آورد. شکر على (ع) از این رو بود که او فداى رسول خدا مىشود و اگر خطرى او را تهدید مىکند، در عوض پیغمبر خدا سالم مىماند. سپس سر از سجده برداشت و عرض کرد : یا رسولالله هر آنچه را مأمور شدهاید، انجام دهید که گوش و چشم و دلم فداى شما باد . به آنچه مىخواهید فرمان دهید که براى انجام آن حاضرم و جز از خدا توفیق نمىخواهم .
این سجده على (ع) نخستین سجده شکرى بود که در امت اسلام واقع شد، و على نخستین کسى است که پس از سجده صورت بر خاک نهاد.
پیغمبر (ص) از خانه خارج شد و با اعجاز الهى از حلقه محاصره مشرکان قریش گذشت و پس از آن که ابوبکر آن حضرت را دید و از قصدش با خبر شد و با او همراه گردید، از مکه خارج شد و راه جنوب را پیش گرفت و به غار ثور درآمد.
در پى خروج رسول خدا از خانه، على (ع) رداى آن حضرت را بر خود انداخت و در جاى پیغمبر آرمید. مشرکان به تصور این که پیغمبر در زیر آن رداست تا نزدیکى صبح، بستر آن حضرت را سنگباران مىکردند. على (ع) سر را در ردا فرو مىبرد تا سنگها به سرش اصابت نکنند، و نیز به این سبب که اگر سر بیرون آورد و مشرکان بدانند او پیغمبر نیست، به تعقیب رسول خدا بپردازند و بر او دست یابند. نزدیکیهاى صبح کفار به سوى بستر پیغمبر حمله ور شدند . على (ع) که تا این لحظه سر خود را پوشانده بود برخاست و به آنها هجوم آورد.
کفار گفتند: تو على هستى، پس محمد کجاست؟ على (ع) فرمود: شما تصمیم به قتل او گرفتید، لذا او هم از شهر شما بیرون رفت. به نقلى فرمود: مگر او را به من سپرده بودید که اینکه از من مىخواهید؟ در این هنگام کفار از شدت عصبانیت بر على (ع) حمله لردند و او را به سوى مسجدالحرام کشاندند، ولى پس از بازداشت کوتاهى ناگزیر او را رها نمودند. (36)
به نوشته یعقوبى، خداوند در آن شب به جبرئیل و میکائیل فرمود: من براى یکى از شما مرگ اراده کردهام. کدام یک حاضر است در راه رفیق خود، از خویش بگذرد؟ هر دو زندگى را برگزیدند . خدا به آن دو فرمود: چرا شما همچون على بن ابیطالب نبودید؟ من میان او و محمد برادرى برقرار کردم و عمر یکى از آنها را بیشتر قرار دادم. پس على مرگ را انتخاب کرد و زندگى را براى محمد خواست و بر جاى او آرمید. اکنون به زمین فرود آیید واز او در برابر دشمن حفاظت کنید.
جبرئیل و میکائیل فرود آمدند. یکى بالاى سر، و دیگرى در پایین پاى على نشستند تا او را از دشمن حفظ کنند و سنگها را از او دور بدارند. در آن حال جبرئیل مىگفت: به به تو را اى پسر ابوطالب! چه کسى مانند تو است؟ خدا به وسیله تو بر فرشتگان هفت آسمان مباهات مىکند. (37)
در احادیث معتبر شیعه و سنى آمده است که در آن شب این آیه شریفه در بزرگداشت على (ع) بر پیغمبر (ص) نازل شد: و من الناس من یشرى نفسه ابتغاء مرضاتالله و الله رؤف بالعباد (بقره، آیه 207) یعنى: از زمره مردم، کسى هست که در راه رضاى خدا جان خود را مىفروشد و خدا به بندگان خود رئوف و مهربان است.
على (ع) امین پیغمبر (ص): پیغمبر اکرم (ص) پس از ورود به غار ثور سه روز در آنجا بود و سپس به سوى مدینه حرکت فرمود. در این سه روز على (ع) به غار ثور مىرفت و آنچه را که پیغمبر اکرم (ص) و همراهش نیاز داشتند، به آنها مىرسانید. در همین روزها پیغمبر از او خواست تا امانتهاى مردم را بازگرداند و بدهىهاى آن حضرت را بپردازد و همراه با فواطم بنى هاشم (سه فاطمه نام یعنى حضرت فاطمه زهرا (س)، فاطمه بنت اسد مادر على (ع)، و فاطمه بنت زبیر بن عبدالمطلب) به پیغمبر (ص) در مدینه ملحق شود. (38)
آنچه در رد امانات اهمیت دارد آن است که على (ع) دفاع از حیثیت پیغمبر اکرم (ص) را بر عهده گرفته و پیغمبر (ص) نیز اطمینان دارد که على (ع) از وجهه «امین» بودن او به خوبى دفاع خواهد کرد. اگر به واسطه هجرت پیغمبر (ص) امانتهاى مردم از میان مىرفت، حیثیت رسول خدا مخدوش مىگردید، زیرا در عرب هرگاه شخصى به صفت پسندیدهاى شناخته مىشد، براى حفظ آن اعتبار، حتى از جان خود مایه مىگذاشت. بنابراین پیغمبر اکرم (ص) که هدف اسلام آوردن قریش را دنبال مىکرد، نمىباید وجهه «امین» بودن خود نزد آنان را از دست بدهد . از سوى دیگر مجبور است براى بقاى اسلام مهاجرت کند. اینجاست که على (ع) دغدغه رسول خدا را از این جهت نیز برطرف نمود و با رد امانات و بازپرداخت بدهىهاى آن حضرت، نگذاشت دشمن کوچکترین بهانه تبلیغاتى بر ضد پیغمبر به دست آورد.
همچنین مأمور کردن على (ع) به آوردن دختر پیغمبر خدا به مدینه (که هنوز به ازدواج با على در نیامده است) نشان از این دارد که هیچ کس چون على مورد اعتماد و اطمینان رسول خدا نیست. در همین ارتباط شیخ مفید مىنویسد: رسول خدا امانتدار قریش بود و چون ناچار شد ناگهانى از مکه به مدینه رود، در میان قوم و خاندان خویش جز على (ع) کسى را نیافت که امانتهاى قریش را به او سپارد. از این رو على (ع) را در مکه به جاى نهاد تا امانتها را به صاحبانشان بازگرداند و وامهایى را که گرفته بود، بپردازد و دختران و زنان خانواده و همسرانش را مهاجرت دهد. دیده نشد که جز على (ع) کسى را براى این کار در جاى خود بگمارد . تنها على (ع) بود که پیغمبر (ص) به امانتدارى او اعتماد کرد و به شهامت و شجاعت وى تکیه کرد و دفاع از زنان و نزدیکان خود را به قدرت او سپرد و به راستى و درستى او از جهت خاندان و همسرانش آسوده خاطر شد و آنچه از پارسایى و خودنگهدارى او مىدانست، خاطرش را بر اداى امانت او آرام داشت. (39)
على (ع) در راه مدینه: امیرالمؤمنین (ع) پس از اداى دیون رسول خدا، همراه با زنان خاندان پیغمبر (ص) به سوى مدینه حرکت کرد. على (ع) آنها را سواره مىبرد و خود پیاده مىرفت، و در طول راه از آنها در برابر دشمنان حفاظت مىکرد. در میان راه براى دفع شر دشمن از خودگذشتگى نشان داد. (40) هنگامى که «ضجنان» (41) رسیدند، تعقیبکنندگان قریش که هفت تن سوار نقابدار و نفر هشتم غلام آزاد شده حرب بن امیه که «جناح» خوانده مىشد، سررسیدند.
على (ع) زنان را فرود آورد و با شمشیر کشیده به سوى مهاجمین رفت. سواران فریاد زدند : اى پیمانشکن! گمان مىکنى که مىتوانى این زنان را نجات دهى؟ بازگرد... على (ع) فرمود : اگر بازنگردم؟ گفتند: به خوارى بازخواهى گشت، یا با سر تو باز مىگردیم.
سواران به زنان نزدیک شدند تا آنها را سوار کنند و باز گردانند. در این هنگام على (ع) میان زنان و سواران قرار گرفت. «جناح» شمشیر خود را متوجه على (ع) کرد. على (ع) ضرب او را از خود بازگردانید و او را فریب داد و ضربتى را متوجه شانه وى کرد که ناگهان اسب او عقب رفت و شمشیر على (ع) بر پشت اسب فرود آمد. آن عده از گرد على (ع) پراکنده شدند و به او گفتند: اى پسر ابوطالب از ما دور شو. على (ع) فرمود: من به سوى پسرعمویم رسول خدا به یثرب مىروم. پس هر کس دوست داد که گوشتش را تکه تکه کنم و خونش را بریزم، مرا تعقیب کند یا به من نزدیک شود. سپس به طرف مدینه حرکت کردند.
على (ع) در نزدیکى کوه ضجنان فرود آمد و یک شبانهروز استراحت کرد تا در این فاصله دیگر مستضعفان مؤمن مهاجر از مکه به آنان ملحق شدند . (42)
رسول خدا فاصله مکه و مدینه را در دوازده روز طى کرد و دوازدهم ربیع الاول به قبا وارد شد. با آن که مردم مدینه انتظار ورود آن حضرت را مىکشیدند، و بزرگان شهر نیز براى استقبال به قبا آمده بودند، پیغمبر (ص) حدود پانزده روز در قبا توقف کرد تا على (ع) به او برسد .
ابوبکر به پیغمبر (ص) عرض کرد شاید على تا یک ماه دیگر نیاید، در حالى که مردم مدینه چشم به راه شما هستند. رسول اکرم (ص) فرمود: نه این گونه نیست. او به زودى خواهد آمد . من نیز از اینجا حرکت نخواهم کرد تا عموزادهام، برادرم، و محبوبترین خاندانم، و کسى که با جان خود من را از مشرکان محافظت کرد، برسد. ابوبکر ناراحت شد و پیغمبر (ص) را در قبا رها کرد و خود به نزدیکى از دوستانش در محلهاى به نام «شخ» رفت. (43)
ابن اثیر دانشمند سنى روایت مىکند که على (ع) در طلب پیغمبر (ص) و در راه مدینه شبها حرکت مىکرد و روزها پنهان مىشد تا به مدینه رسید. (از این رو پاهاى او ورم کرده و خونآلود بود.) به پیغمبر (ص) خبر ورود على (ع) رسید. فرمود: على را نزد من بیاورید . به آن حضرت گفته شد على قادر به راه رفتن نیست. پیغمبر (ص) خود به نزد على (ع) آمد و هنگامى که على را دید، او را در برگرفت و چون ورم پاهاى او را که خون از آنها مىچکید، مشاهده فرمود، گریه کرد. آن گاه آب دهان خود را میان دستهایش ریخت و به پاهاى على (ع) مالید و براى سلامتى او دعا کرد. از آن پس على (ع) تا هنگامى که به شهادت رسید، از درد پا شکایت نداشت. (44)